نه اميدي که بر ان خوش کنم دل
نه پيغامي نه پيک اشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه اهنگ پر از موج صدايي
ز شهر نور عشق و درد و ظلمت
سحرگاهي زني دامن کشان رفت
پريشان مرغ ره گم کرده اي بود
که زار و خسته سوي اشيان رفت
کجا کَس در قفايش اشک غم ريخت؟
کجا کس با زبانش اشنا بود؟
چرا؟
چرا اميد بر عشق عبث بست؟
چرا در بستر اغوش او خفت؟
چرا راز دل ديوانه اش را
به گوش عاشقي بيگانه خو گفت؟
چرا؟؟او شبنم پاکيزه اي بود
که در دام گل خورشيد افتاد
به جامي باده ي شورافکني بود
که در عشق لبان تشنه مي سوخت
چو مي امد زره پيمانه نوشي
به قلب جام از شادي مِي افروخت
شبي ناگه سر امد انتظارش
لبش در کام سوزان هوس ريخت
چرا ان مرد بر جانش غضب کرد؟
چرا بر ذره هاي جامش اويخت؟
کنون اين او و اين خاموشي سرد
نه پيغامي نه پيک اشنايي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه اهنگ پر از موج صدايي
(افسانه تلخ از فروغ فرخزاد)
چند روزي ميشد که دل درد و حالت تهوه داشتم امروزم باز دل دردم شروع شد و يه پام تو دستشويي بود يکي تو تختم هه شدم مثل زناي حامله ها مگه چيخوردم؟