داستان

کاش میدونستی جهانم بی توالف نداره
منوي اصلي
صفحه اصلي
پروفايل مدير
عناوين وبلاگ
آرشيو وبلاگ
پست الكترونيكي

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید من پوریا17سالمه واین وبلاگم موضوع خا30 نداره هرچی باشه میذارم واگروبلاگ خواستیدپیام بگذارید
آرشيو
مرداد 1392
تير 1392
نويسندگان
پوریا
کد هاي جاوا

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 3
بازدید کل : 18559
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

فیلم مبتذل موبایلی از یک دختر که پسری را تکان داد +  <-PostCategory-> 

  

 

 

                        واقعابی غیرتاش بخونن



ادامه مطلب

+ نوشته شده در شنبه 19 مرداد 1392برچسب:,ساعت 22:1 توسط پوریا |
جزای عشق/قسمت اخر  <-PostCategory-> 

ساعت 5 بود وتا اون موقعه دوتامون فقط توي سکوت ثانيه هاروشمرده بوديم. انگار که غفلتا فنر ايليا در رفته باشه بلندشد وگفت: پاشوحاضرشو.

لباسام روعوض کردم و واسه بار آخر به خونه اي که يک سال واندي شاهدتمام فراز و نشيب هاي زندگيم بود نگاهي انداختم و همه ي خاطراتم توي اون خونه درست مثل يه فيلم از جلوي چشمام ردشد. ايليا که بي تاب بود از کنار ماشين گفت: بيا ديگه نهال.

در روبستم وسوار ماشين شدم. ايليا زير لب باخودش حرف ميزد. عصبي بودنش حتي توي رانندگيش تاثير گذاشته بود ونزديک بود چندبار تصادف کينم.جلوي در خونه ي مسيا ترمز گرفت.خواست پياده شه که صداش زدم.برگشت وزل زدتوي چشمام.دستاش رو گرفتم وگفتم: ايليا بهم قول بده حتي صداتم بالا نره!

ميدونستم که خواسته ي خيلي سختي روازش ميخوام.نگاهش مردد بود.آخر انگار کلافه شده باشه نفسش رواز حرص بيرون دادوگفت: باشه!

لبخندي توي صورتش پاشيدم واز ماشين پياده شديم. تمام تنم ميلرزيد ونميدونستم از استرس مواجه شدن بامسيا ِ يا از ترس اينکه نکنه درگيري ايجاد بشه. اميدوار بودکه مسياخونه نباشه ومثل هميشه سرکارباشه ولي وقتي صداي کلفتش توي آيفن پيچيد تمام اميدم نااميد شد.باايليا از گذرگاه سنگي گذشتيم .از دور ساختمون سفيد سه طبقه که يه روزي من روتوي خودش داشت معلوم بود.

وارد سالن بزرگ پايين که شديم مسيا رو ديدم که روي يکي از مبل ها لم داده وانگار منتظر مابود. ايليا روکه ديد پوزخندي گوشه ي لبش نشست وسري تکون داد.منقبض شدن عضلات ايليا روبه خوبي حس ميکردم.دستش روگرفتم که قولش يادش نره.مسيا که من روتوي اون وضعيت ديد پوزخندش بيشتر شدوگفت: پس کارخودت رو کردي نه؟

ايليا خواست جوابش روبده که بافشاردست من جمله اش روخورد.بدون حرف روي مبل نشستيم ومنتظر اعلام جنگ شديم!!! ايليا نفسش روبيرون داد وگفت: اومديم خداحافظي!

مسيا که همچنان با اون پوزخند مزخرفش مارونگاه ميکردگفت: کجابه سلامتي؟

ايليا: فرانسه!

مسيا: خوبه...خوبه...!تورت روخيلي جاي خوبي پهن کرده بودي خانوم کوچولو! فکر نميکردم داداشم اينقدر ساده باشه!

ايليابا صداي بلند گفت: خفه شو!

گفتم: ايليا! آروم باش!

ايليا به پشتي تخت تکيه داد وباحرص نفسش روبيرون داد.مسياگفت: چيه ايليا؟ چته؟ تاقبل از اينکه ميگفتي اين دختره ارزش نگاه کردنم نداره!حالا چرا شدي حيوون دست آموزش که بايه تشر رام ميشي؟

اين دفعه صداي من دراومد وهمونطوري که سعي ميکردم صدام بالانره گفتم: حيوون تويي! نه ايليا!

مسيا: خوبه! خوبه! هنوزم بلبل زبوني ميکني!

ايليا: براي چي آدرس خونه روبه رضا دادي؟



ادامه مطلب

+ نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,ساعت 12:17 توسط پوریا |
جزای عشق10  <-PostCategory-> 

توي مطب دکتر، بعد از معاينه دکتر گفت که واردماه سوم شدم وبچه ام هم پسره! ايليا انقدر خوشحال شد که منو همونجا جلوي دکتر بوسيد ومنم حسابي خجالت کشيدم! وقتي باهم از مطب مي اومديم بيرون ايليا گفت: ديگه بايد کم کم برم سراغ سفارت. سنش بيشتر بشه سفر هوايي براش مضر ميشه!

ـ يعني به همين زودي؟

ـ آره ديگه! تازه خيلي هم دير شده! من قرار بود يه ماه بعد از عقدم برگردم نه 5 ماه بعدش! خوب حالا کجا بريم براي ناهار؟

ـ تو که ميدوني من...

ـ آره ميدونم! ولي ميخوام ببرمت يه دل وجيگري که حسابي بدنت رو بسازي!

ـ واي نه! من حالم از جيگر بهم ميخوره!

ـ چرا؟ ميدوني چقدر خون سازه؟

ـ نه توروخدا ايليا!

ـ عزيز من، آدم که دارو رو نبايد هميشه دوست داشته باشه! بخاطر اين فسقل بايد به خودت برسي!

ـ آره ديگه! فقط اين فسقل!

ـ نهال!

ـ شوخي کردم بابا! ولي دل وجيگري نريم!

ـ باشه، پس ميريم کبابي! يه کبابي خوب سراغ دارم که صاحبش دوست خودمه! ميگم چهار تا سيخ گوشت خالص برامون بزنه بياره!

ـ اگه معدم بهم ريخت چي؟

ـ نميريزه !نترس!

ـ چي بگم!

باهم به رستوراني که ايليا ميگفت رفتيم والحقم که کباب هاي خوب وخوش مزه اي داشت. موقعه ي غذا خوردن ايليا هي غر ميزد که قاشقم رو بيشتر پرکنم واينجوري يکم يکم غذا نخورم. ميگفتم نميتونم ولي اون هي اصرار ميکرد. وقتي به قاشق خودش نگاه ميکردم ميديدم که تا خرخره پرش ميکنه! ولي من با اون دهن کوچيک نميتونستم اونجوري غذابخوردم وايليا هم ميگفت همينجوري غذاخوردي که ني قليون موندي! ساعت نزديک 2 بود که از رستوران بيرون اومديم. گفت: بريم بازار؟

ـ الان که همه جا بسته است! بريم خونه يکي دوساعت ديگه بيايم!

ـ اطاعت امرميشه بانو! درماشين رو برام باز کرد وبعد از سوار شدن من خودش سوار ماشين شدو راه افتاديم.از اينکه ايليا کنارم بود ومثل اون روزهاي اول اينقدر باهم خوب شده بوديم خوشحال بودم.ديگه کم کم داشت باورم ميشدکه بعد از اين همه بدبختي بالاخره روزهاي خوش من هم درپيشه! از طرفي علاقه ام هرلحظه به بچه ي توي شکمم بيشتر ميشد. گفتم: ايليا؟ اسمش روچي بزاريم؟

ـ تو چي دوست داري؟

ـ من ميگم بزاريم ارميا! به اسم توهم مياد!

ـ ارميا! قشنگه! من شهاب روهم دوست دارم!

ـ آره! شهابم قشنگه!

ـ اگه مامانم بفهمه! کلي ذوق ميکنه!

ـ بچه دوست داره؟

ـ ديوونه ي بچه است!

ـ مامان...



ادامه مطلب

+ نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,ساعت 11:49 توسط پوریا |
جزای عشق9  <-PostCategory-> 

چند دقيقه هنگ کردم! اين چي داشت ميگفتم؟ داشت درباره ي موضوعي ميپرسيد که حتي بهم اجازه نداده بود راجع بهش توضيح بدم؟با پوزخند نگاهش کردم وگفتم: فکر نميکني يکم دير باشه واسه پرسيدن اين سوال؟

عصبي شدنش رو حس ميکردم. دستي لاي موهاش کشيدوگفت: الان وضعيت فرق داره!

باحرص گفتم: چرا؟ چون شايد پاي اين بچه درميونه آره؟

ـ يکمش هم بخاطر اونه!

صدام رفت بالا وگفتم: يکم نه! همش بخاطراونه! حالم از اين کارات بهم ميخوره ايليا! خواستم از جام بلندشم که دستم وگرفت.چشماي سبزش دوباره داشت به قرمزي ميزد. با حرص گفت: بشين! هنوز جواب منو ندادي!

ـ مجبور نيستم جوابتو بدم!

ـ چرا! مجبوري!

ـ کي مجبورم ميکنه؟ نکنه تو؟

با حرص گفت: عصبيم نکن نهال!

بغضم توي گلوم داشت حسابي دردسر درست ميکرد.با زور قورتش دادم وگفتم: ولم کن!

ايليا با همون لحن گفت: من هنوز جوابمو نگرفتم!

سعي ميکردم لرزش صدام بغض توي گلوم رو لو نده: جواب چيو ميخواي بدوني؟ جواب چيزي که حتي نزاشتي راجع بهش برات توضيح بدم؟

ـ خوب الان ميخوام که توضيح بدي!

ـ ديره! خيلي ديره ايليا! از نظر من همه چيز بين ماتموم شده!

ـ نظر تو مهم نيست!

ـ فکرکنم يه سر اين رابطه هم من باشم ها!

ـ بامن بحث نکن! جواب منو بده! چرا با مسيا عقدکردي؟

چون دستم درد گرفته بود دوباره روي مبل نشستم و نفسم رو باحرص دادم بيرون. به چشماي سبزش که توي يه حاله ي قرمز گير افتاده بودنگاه کردم و بغضم رو قورت دادم.اما هيچ تلاشي براي نلرزيدن صدام نکردم: رضا برادرم بود.برادري که از ملکه ي عذاب بدتر بود! بعد از فوت بابا من پيش اون وزنش زندگي ميکردم.ولي از کلفت خونشون پست تر بودم! سخت گيري هاي بي موردش باعث شدکه من ديگه نتونم درسم رو ادامه بدم با اينکه خيلي دوستداشتم بازم درس بخونم! خيلي از موقعيت هاي خوب زندگيم بخاطر اون از بين رفت! من بايد از اون خونه مي اومدم بيرون.بايد زندگيم رو سروسامون ميدادم وگرنه توي اون خونه تمام آرزو هام از بين ميرفت! من يه دختر 23 ساله بودم! يه دختر باکلي آرزو! تا اينکه...تااينکه اون تصادف اتفاق افتاد. عصب پاي راستم از زانو قطع شده بود.کلي هم شيشه خورد شده بود توي صورتم که به يه جراحي پلاستيک درست وحسابي نياز داشت



ادامه مطلب

+ نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,ساعت 11:17 توسط پوریا |
جزای عشق8  <-PostCategory-> 

نميدونم چقدر گذشت که ايليا خسته شد وکنارم خوابش برد.ومن فقط با جسمي که از درد تير ميکشيدتا خود صبح به کسي که دوسش داشتم و با بدترين حالت ممکن بهم نزديک شده بود نگاه کردم و با صدايي که تو سينه ام خفه ميکردم گريه کردم.

سپيده زده بودکه از زور گريه خوابم برد. وکابوس هام که حالا نقش اولش رو ايليا باز ميکرد دوباره بهم هجوم آورد. انقدر توي تب وعرق دست وپا زدم که از خواب پريدم. ايليا سرجاش نبود. بليز قرمزي که از همون شب کذايي توي تنم مونده بود، روي زمين افتاده بود وتمام روتختي کثيف شده بود.با يادآوري ديشب دوباره بغض راه نفسم رو بست. کتفم شديد تير ميکشيد وبا درد بدنم قاطي ميشد.به زور از جام بلند شدمو بعد از جمع کردن روتختي خودم رو زير دوش آب گرم رها کردم تا شايد يکم از التهاب درونم کم بشه!

من رسما زن ايليا شده بودم وحالا اون واقعا شوهرم بود! شوهري که هنوز باهاش احساس غريبگي ميکردم! شوهري که فرسنگ ها ازم دور بود! حالم از خودم بهم ميخورد! حالم از ايليا بهم ميخورد! اين بازي بايد تموم ميشد چون ديگه هيچ جوني واسه ادامه دادنش نداشتم!

تيره ترين وپوشيده ترين لباس ممکن رو پوشيدم واز حموم اومدم بيرون. احساس ميکردم کتفم دررفته چون اصلن نميتونستم دستم رو تکون بدم.يکي از شال هام رو دور کتفم محکم بستم تا شايد از دردش کم بشه! ايليا خونه نبود وهمين خوب بودکه من حرف هام رو آماده کنم! نميدونم چرا اما انگار از مواجه شدن با اون با اتفاقي که ديشب افتاده بود خجالت ميکشيدم!

بايد ازش ميخواستم که اين بازي رو تموم کنه! بايد بهش ميگفتم که من ديگه اين زندگي کوفتي رو نميخوام! هرچندکه ديشب يه کاري کرد که جدا شدن ازاون برام دردسراي زيادي رو درست کنه! ساعت12 بود ومن داشتم حرف هام رو آماده ميکردم که تلفن زنگ زد.گوشي رو برداشتم.سروصداهاي زيادي از اون طرف خط مياومد! صداي هاي کلفت وصداهاي نازک زنونه.با ترديد چند بار گفتم بله ولي جوابي نشنيدم.ميخواستم تلفن رو قطع کنم که صداي ريز زنونه اي گفت: الو؟

ـ بله؟ بفرماييد؟

ـ ببخشيد ايليا هست؟ اين با ايليا چي کار داشت؟ اصلن براي چي بايد زنگ ميزد به اينجا؟ مگه شماره ي گوشي ايليا رونداشت! اين زن کي بود؟ کي بودکه سراغ ايليا رو ميگرفت؟ من هنوز زن اون بودم و اون وقت يه زن ديگه سراغ اون رو از من ميگرفت؟ اين چه تقديري بود؟؟؟

ـ نخير! نيستن! شما؟

ـ من؟ کتايون هستم! ميشه اومد بهش بگيد بامن تماس بگيره؟

بغضم رو خوردم وگفتم: باشه! منتظر جواب زن نموندم وگوشي رو قطع کردم!



ادامه مطلب

+ نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,ساعت 10:52 توسط پوریا |
جزای عشق7  <-PostCategory-> 

تق!

صداي در بودکه منواز شر کابوس هاي هميشگيم خلاص کرد.سرجام نمي خيز شدم و با مغزي که هنوز درست کارنميکرد دنبال اين بودم که کي ميتونه باشه. چنددقيقه ي بعدکه يادم اومد کيليدام دست ايليا ست نفس راحتي کشيدم که برگشته خونه. هوا تاريک شده بود و صداي سکوت شب همه جارو پر کرده بود. از جام بلند شدم و از کنار درنگاهش کردم. روي مبل نشسته بود وسرش رو بين دستاش گرفته بود.از اتاق اومدم بيرون وکنار دراتاق وايستادم وگفتم: ايليا؟صدام انقدر ميلرزيد که بعيد ميدونستم اصلا شنيده باشه!چند دقيقه بعدکه ديدم جواب نميده گفتم: بزار...بزار برات..توضيح بدم!

سرش رو آورد بالا وباعصبانيت دادزد:من ازت توضيح نميخوام! برو تو اتاقت!

ـ توروخدا....

ـ ساکت شو! دلم نميخوادحتي صداتو بشنوم!ميدونستم اگه بيشتر وايستم بغضم ميترکه. سريع برگشتم توي اتاق و در رو بستم.پشت در روي زمين افتادم و سعي کردم صداي هق هقم رو خفه کنم!همه چيز رو خراب کرده بودم! خودم بادستاي خودم آرمش لحظه هام رو از خودم گرفته بودم! ايليا ديگه حتي نميخواست صداي منو بشنوه! اين يعني اينکه من براي اون تموم شده بودم! يعني اينکه واسش سرسوزني ارزش نداشتم.اون حتي نميخواست توضيح منو بشنوه! اين يعني اينکه حرف هاي مسيا رو باور کره بود! يعني اينکه بايد منتظر ميموندم تا بودن يا نبودنم روتوي زندگيش معلوم کنه!

چند روز بدون هيچ حرفي وتوي سکوت گذشت. ايليا از اول تا آخر روز روي همون مبل مي نشست و به نقطه ي نامعلومي توي فضا خيره ميشد.من هم فقط براي خوردن آب ويه تيکه نوني که بتونه زنده نگهم داره از اتاق مي اومدم بيرون وباقيه روز رو به گريه ميگذروندم
اون روز بعد از چند روز چيزي نخوردن دل ضعفه امونم رو بريد. بدون سر وصدا از اتاق اومدم بيرون و دنبال ايليا گشتم! نبود! رفته بود. منو گذاشته بودو رفته بود. نمي تونستم باور کنم! نميتونستم باورکنم که منو تنهاول کرده ورفته! ايليا ظالم نبود! هرچندکه اين چند روزه حسابي زجرم داده بود!ميخواستم بزنم زير گريه! ميخواستم همه ي دنيا رو باصداي ناله ام پرکنم!اولين قطره ي اشکم چکيد روي مبلي که جاي هميشگي ايليا بود.کنار همون مبل نشستم و سرم روگذاشتم روي جايي که ايليا مينشست و هق هق سينه ام رو رهاکردم



ادامه مطلب

+ نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,ساعت 8:35 توسط پوریا |
رمان تک عشق/قسمت اخر  <-PostCategory-> 

ورق اول رو برگردوندم اخيش تک پيک

_کيانا چرا باور نميکني اخه چه دليلي داشت که بخوام باباتو بکشم؟؟اون که بهم جواب مثبتشو اعلام کرده بود من عاشقانه دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت پس براي چي بي دليل بخوام باباتو بکشم؟

_اولا اسم منو به زبونت نيار دوما براي انتقام گذشتت که منو ازت دور کرد تازه تو فقط ميخواستي به من برسي که خوب هم رسيدي و تمومش کردي

_اما من عاشقت بودم براي هوس نمي خواستمت

_بله براي همين امروز با يه زن ديگه بودي

_هه اون ملودي دختر داييمه که اينجا بهم چسبيد و گفت منم ببر و منم چون دلم براش سوخت اوردمش

_بله به اسم دلسوزي اما به کام جناب عالي

_از ترنم بپرس 

ترنم_اين يکيُ ديگه خدايي راس ميگه کيارش اصلا بهش محل نداد

_تو يکي خفه لطفا

ترنم_هه ابجي قديمي تو ما رو فراموش کردي اما ما نه حتي الان ميتونم بگم ترس و دلهره داري و قاط زدي حسابي اخه چه جوري مي توني چهار تا تک داشته باشي بعد هم که باختي مجبور ميشي با قاتل بابات باشي اونم مطمئن هم هستي هم نيستي که کيارش باباتو کشته از يه طرفم هنوز دوسش داري و عشق بر نفرت پيروزه بازم بگم؟؟

واي اين دقيقا حرف هاي دلم رو زد الحق که ابجي و دوست صميميمه کاش بهش ميگفتم حامله هم هستم تا هم من سبک بشم هم اون درکم کنه به طور کامل

چشمامو بستم خدايا هوامو داشته باش

ورق دوم رو برگردوندم 

چشمامو باز کردم

تک خشت

بدون هيچ حرفي سريع ورق سوم رو هم برگردوندم نفسم کامل تو سينم حبس شده بود



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 9:14 توسط پوریا |
رمان تک عشق20  <-PostCategory-> 

پياده از رستوران تا هتل اومدم و رفتم داخل هتل 

قوطي هاي ويسکي رو برداشتم و تند تند سر کشيدم تا شايد بتونم فراموش کنم چشماي ابيشو فراموش کنم امشبو 

يه لحظه از جلو چشمام نه اميد و نه بابام کنار نمي رفتند يه حس دوگانگي داشتم عشق و نفرت دوست داشتن و تنفر

اخرين قطرات بطري و هم ريختم داخل ليوانو رفتم کنار پنجره

بابايي کجايي که ديوونه شدم

گوشيم زنگيد

_بله؟

_کيانا ترنم امشب مياد پيش ما

_نه

_چي نه؟

_ميشه نياد؟

_نه

_چرا؟؟؟؟

_چون زيرا

_علي

_دوستته ها چته؟

_هيچي

_چرا با ترنم اينجوري ميکني؟

_چون منو ياد گذشته مي اندازه

_مگه گذشتت چي بوده

_حالم خوب نيست ميشه بعدا بزنگي؟

_يعني قطع کنم ديگه؟ و با زبون خوش مزاحمت نشم

_يه جورايي

_رو که نيست

_سنگ پاست

گوشي رو قطع کردم و با عصبانيت ليوانو انداختم پشت سرم

صدايي از شکستنش نيومدسرمو برگردوندم

_بايد حواستون باشه که ليواني رو نشکنيد اگه بشکنه مکنه تو دست و پاتون بره

با حرص نگاهمو ازش گرفتم اين ديگه اين جا چيکار ميکنه اخه؟؟؟؟؟؟



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 9:13 توسط پوریا |
رمان تک عشق19  <-PostCategory-> 

دنيا چه سريع ميگذره تا به خودم اومدم صيغه شدم و حالا هم توي هواپيمام عمو و مامان خيلي خوش حال شدن و ميخواستن حتي عقد دائم کنم اما خب يه حسي بهم گفت بزار براي بعد از کجا معلوم علي واقعا فقط هم خونه و برادرت بشه؟؟

خب اين روزا از بس فکر و خيال کردم ديوونه شدم بهتره يه اهنگ گوش کنم

 

پشت تو بدو بدتري شنيدمو باور نکردمو باورش عجيبه که همش درست بودو درست ميگفتن من ساده به همه ميگفتم عجيبه و عجيب نبودي و دستتو خوندم و يه عمرم آزگار کنار تو موندم و حيف که عمرم و تلف مي کردم و يه عمري بي خودي به عشق تو خوندم و پست تر از اوني بودي که فکر ميکردم و دلت يه جايه ديگه بود حس ميکردم و به روت نزدم نمي خواستم بري ،نمي خواستم بشيني و به ما هي بد بگي و ميگم برات مهم ني چي سرم مياد ،ميگي بزار سياه بشه روزگارش ، ميگي بزار نباشه و فقط بره ، اصلا بزار بميره بيخيالـــــــــــــــــــ ـــــش........................

گول چهره يه پاکتو خوردم تو هم درست هموني بودي که همه ميگفتن ، اينقده قشنگي ، که منم نباشم ، خيليا واسه داشتنت به پات ميفتن ، تازه دارم ميفهمم منو واسه چي خواستي ، با همه درووريات با دل ما رو راستي ، براي تو ميمردم ، روت قسم مي خوردم ، اينقده عوض شدي که يهو جا خوردمـــــــــ ................



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 9:11 توسط پوریا |
رمان تک عشق18  <-PostCategory-> 

نه اميدي که بر ان خوش کنم دل

نه پيغامي نه پيک اشنايي

نه در چشمي نگاه فتنه سازي

نه اهنگ پر از موج صدايي

ز شهر نور عشق و درد و ظلمت

سحرگاهي زني دامن کشان رفت

پريشان مرغ ره گم کرده اي بود

که زار و خسته سوي اشيان رفت

کجا کَس در قفايش اشک غم ريخت؟

کجا کس با زبانش اشنا بود؟

چرا؟

چرا اميد بر عشق عبث بست؟

چرا در بستر اغوش او خفت؟

چرا راز دل ديوانه اش را

به گوش عاشقي بيگانه خو گفت؟

چرا؟؟او شبنم پاکيزه اي بود

که در دام گل خورشيد افتاد

به جامي باده ي شورافکني بود

که در عشق لبان تشنه مي سوخت

چو مي امد زره پيمانه نوشي

به قلب جام از شادي مِي افروخت

شبي ناگه سر امد انتظارش

لبش در کام سوزان هوس ريخت

چرا ان مرد بر جانش غضب کرد؟

چرا بر ذره هاي جامش اويخت؟

کنون اين او و اين خاموشي سرد

نه پيغامي نه پيک اشنايي

نه در چشمي نگاه فتنه سازي

نه اهنگ پر از موج صدايي

(افسانه تلخ از فروغ فرخزاد)

چند روزي ميشد که دل درد و حالت تهوه داشتم امروزم باز دل دردم شروع شد و يه پام تو دستشويي بود يکي تو تختم هه شدم مثل زناي حامله ها مگه چيخوردم؟



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 9:6 توسط پوریا |
مطالب پيشين
» فیلم مبتذل موبایلی از یک دختر که پسری را تکان داد +
» جزای عشق/قسمت اخر
» جزای عشق10
» جزای عشق9
» جزای عشق8
» جزای عشق7
» رمان تک عشق/قسمت اخر
» رمان تک عشق20
» رمان تک عشق19
» رمان تک عشق18
» رمان تک عشق17
» رمان تک عشق16
» رمان تک عشق15
» رمان تک عشق14
» رمان تک عشق13
» رمان تک عشق12
» رمان تک عشق11
» رمان تک عشق10
» رمان تک عشق9
» رمان تک عشق8


صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد


پيوندها


جی پی اس موتور جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اس ام اس داستان و آدرس eyyjounam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

پيوندهاي روزانه

ساختن وبلاگ
شماره پیمان کارها
حمل ته لنجی با ضمانت از دبی
خرید از چین
قلاده اموزشی ضد پارس سگ
الوقلیون

 

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

طراح قالب

Power By:LoxBlog.Com & NazTarin.Com