داستان

کاش میدونستی جهانم بی توالف نداره
منوي اصلي
صفحه اصلي
پروفايل مدير
عناوين وبلاگ
آرشيو وبلاگ
پست الكترونيكي

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید من پوریا17سالمه واین وبلاگم موضوع خا30 نداره هرچی باشه میذارم واگروبلاگ خواستیدپیام بگذارید
آرشيو
مرداد 1392
تير 1392
نويسندگان
پوریا
کد هاي جاوا

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 15
بازدید کل : 18573
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

فیلم مبتذل موبایلی از یک دختر که پسری را تکان داد +  <-PostCategory-> 

  

 

 

                        واقعابی غیرتاش بخونن



ادامه مطلب

+ نوشته شده در شنبه 19 مرداد 1392برچسب:,ساعت 22:1 توسط پوریا |
جزای عشق/قسمت اخر  <-PostCategory-> 

ساعت 5 بود وتا اون موقعه دوتامون فقط توي سکوت ثانيه هاروشمرده بوديم. انگار که غفلتا فنر ايليا در رفته باشه بلندشد وگفت: پاشوحاضرشو.

لباسام روعوض کردم و واسه بار آخر به خونه اي که يک سال واندي شاهدتمام فراز و نشيب هاي زندگيم بود نگاهي انداختم و همه ي خاطراتم توي اون خونه درست مثل يه فيلم از جلوي چشمام ردشد. ايليا که بي تاب بود از کنار ماشين گفت: بيا ديگه نهال.

در روبستم وسوار ماشين شدم. ايليا زير لب باخودش حرف ميزد. عصبي بودنش حتي توي رانندگيش تاثير گذاشته بود ونزديک بود چندبار تصادف کينم.جلوي در خونه ي مسيا ترمز گرفت.خواست پياده شه که صداش زدم.برگشت وزل زدتوي چشمام.دستاش رو گرفتم وگفتم: ايليا بهم قول بده حتي صداتم بالا نره!

ميدونستم که خواسته ي خيلي سختي روازش ميخوام.نگاهش مردد بود.آخر انگار کلافه شده باشه نفسش رواز حرص بيرون دادوگفت: باشه!

لبخندي توي صورتش پاشيدم واز ماشين پياده شديم. تمام تنم ميلرزيد ونميدونستم از استرس مواجه شدن بامسيا ِ يا از ترس اينکه نکنه درگيري ايجاد بشه. اميدوار بودکه مسياخونه نباشه ومثل هميشه سرکارباشه ولي وقتي صداي کلفتش توي آيفن پيچيد تمام اميدم نااميد شد.باايليا از گذرگاه سنگي گذشتيم .از دور ساختمون سفيد سه طبقه که يه روزي من روتوي خودش داشت معلوم بود.

وارد سالن بزرگ پايين که شديم مسيا رو ديدم که روي يکي از مبل ها لم داده وانگار منتظر مابود. ايليا روکه ديد پوزخندي گوشه ي لبش نشست وسري تکون داد.منقبض شدن عضلات ايليا روبه خوبي حس ميکردم.دستش روگرفتم که قولش يادش نره.مسيا که من روتوي اون وضعيت ديد پوزخندش بيشتر شدوگفت: پس کارخودت رو کردي نه؟

ايليا خواست جوابش روبده که بافشاردست من جمله اش روخورد.بدون حرف روي مبل نشستيم ومنتظر اعلام جنگ شديم!!! ايليا نفسش روبيرون داد وگفت: اومديم خداحافظي!

مسيا که همچنان با اون پوزخند مزخرفش مارونگاه ميکردگفت: کجابه سلامتي؟

ايليا: فرانسه!

مسيا: خوبه...خوبه...!تورت روخيلي جاي خوبي پهن کرده بودي خانوم کوچولو! فکر نميکردم داداشم اينقدر ساده باشه!

ايليابا صداي بلند گفت: خفه شو!

گفتم: ايليا! آروم باش!

ايليا به پشتي تخت تکيه داد وباحرص نفسش روبيرون داد.مسياگفت: چيه ايليا؟ چته؟ تاقبل از اينکه ميگفتي اين دختره ارزش نگاه کردنم نداره!حالا چرا شدي حيوون دست آموزش که بايه تشر رام ميشي؟

اين دفعه صداي من دراومد وهمونطوري که سعي ميکردم صدام بالانره گفتم: حيوون تويي! نه ايليا!

مسيا: خوبه! خوبه! هنوزم بلبل زبوني ميکني!

ايليا: براي چي آدرس خونه روبه رضا دادي؟



ادامه مطلب

+ نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,ساعت 12:17 توسط پوریا |
جزای عشق10  <-PostCategory-> 

توي مطب دکتر، بعد از معاينه دکتر گفت که واردماه سوم شدم وبچه ام هم پسره! ايليا انقدر خوشحال شد که منو همونجا جلوي دکتر بوسيد ومنم حسابي خجالت کشيدم! وقتي باهم از مطب مي اومديم بيرون ايليا گفت: ديگه بايد کم کم برم سراغ سفارت. سنش بيشتر بشه سفر هوايي براش مضر ميشه!

ـ يعني به همين زودي؟

ـ آره ديگه! تازه خيلي هم دير شده! من قرار بود يه ماه بعد از عقدم برگردم نه 5 ماه بعدش! خوب حالا کجا بريم براي ناهار؟

ـ تو که ميدوني من...

ـ آره ميدونم! ولي ميخوام ببرمت يه دل وجيگري که حسابي بدنت رو بسازي!

ـ واي نه! من حالم از جيگر بهم ميخوره!

ـ چرا؟ ميدوني چقدر خون سازه؟

ـ نه توروخدا ايليا!

ـ عزيز من، آدم که دارو رو نبايد هميشه دوست داشته باشه! بخاطر اين فسقل بايد به خودت برسي!

ـ آره ديگه! فقط اين فسقل!

ـ نهال!

ـ شوخي کردم بابا! ولي دل وجيگري نريم!

ـ باشه، پس ميريم کبابي! يه کبابي خوب سراغ دارم که صاحبش دوست خودمه! ميگم چهار تا سيخ گوشت خالص برامون بزنه بياره!

ـ اگه معدم بهم ريخت چي؟

ـ نميريزه !نترس!

ـ چي بگم!

باهم به رستوراني که ايليا ميگفت رفتيم والحقم که کباب هاي خوب وخوش مزه اي داشت. موقعه ي غذا خوردن ايليا هي غر ميزد که قاشقم رو بيشتر پرکنم واينجوري يکم يکم غذا نخورم. ميگفتم نميتونم ولي اون هي اصرار ميکرد. وقتي به قاشق خودش نگاه ميکردم ميديدم که تا خرخره پرش ميکنه! ولي من با اون دهن کوچيک نميتونستم اونجوري غذابخوردم وايليا هم ميگفت همينجوري غذاخوردي که ني قليون موندي! ساعت نزديک 2 بود که از رستوران بيرون اومديم. گفت: بريم بازار؟

ـ الان که همه جا بسته است! بريم خونه يکي دوساعت ديگه بيايم!

ـ اطاعت امرميشه بانو! درماشين رو برام باز کرد وبعد از سوار شدن من خودش سوار ماشين شدو راه افتاديم.از اينکه ايليا کنارم بود ومثل اون روزهاي اول اينقدر باهم خوب شده بوديم خوشحال بودم.ديگه کم کم داشت باورم ميشدکه بعد از اين همه بدبختي بالاخره روزهاي خوش من هم درپيشه! از طرفي علاقه ام هرلحظه به بچه ي توي شکمم بيشتر ميشد. گفتم: ايليا؟ اسمش روچي بزاريم؟

ـ تو چي دوست داري؟

ـ من ميگم بزاريم ارميا! به اسم توهم مياد!

ـ ارميا! قشنگه! من شهاب روهم دوست دارم!

ـ آره! شهابم قشنگه!

ـ اگه مامانم بفهمه! کلي ذوق ميکنه!

ـ بچه دوست داره؟

ـ ديوونه ي بچه است!

ـ مامان...



ادامه مطلب

+ نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,ساعت 11:49 توسط پوریا |
جزای عشق9  <-PostCategory-> 

چند دقيقه هنگ کردم! اين چي داشت ميگفتم؟ داشت درباره ي موضوعي ميپرسيد که حتي بهم اجازه نداده بود راجع بهش توضيح بدم؟با پوزخند نگاهش کردم وگفتم: فکر نميکني يکم دير باشه واسه پرسيدن اين سوال؟

عصبي شدنش رو حس ميکردم. دستي لاي موهاش کشيدوگفت: الان وضعيت فرق داره!

باحرص گفتم: چرا؟ چون شايد پاي اين بچه درميونه آره؟

ـ يکمش هم بخاطر اونه!

صدام رفت بالا وگفتم: يکم نه! همش بخاطراونه! حالم از اين کارات بهم ميخوره ايليا! خواستم از جام بلندشم که دستم وگرفت.چشماي سبزش دوباره داشت به قرمزي ميزد. با حرص گفت: بشين! هنوز جواب منو ندادي!

ـ مجبور نيستم جوابتو بدم!

ـ چرا! مجبوري!

ـ کي مجبورم ميکنه؟ نکنه تو؟

با حرص گفت: عصبيم نکن نهال!

بغضم توي گلوم داشت حسابي دردسر درست ميکرد.با زور قورتش دادم وگفتم: ولم کن!

ايليا با همون لحن گفت: من هنوز جوابمو نگرفتم!

سعي ميکردم لرزش صدام بغض توي گلوم رو لو نده: جواب چيو ميخواي بدوني؟ جواب چيزي که حتي نزاشتي راجع بهش برات توضيح بدم؟

ـ خوب الان ميخوام که توضيح بدي!

ـ ديره! خيلي ديره ايليا! از نظر من همه چيز بين ماتموم شده!

ـ نظر تو مهم نيست!

ـ فکرکنم يه سر اين رابطه هم من باشم ها!

ـ بامن بحث نکن! جواب منو بده! چرا با مسيا عقدکردي؟

چون دستم درد گرفته بود دوباره روي مبل نشستم و نفسم رو باحرص دادم بيرون. به چشماي سبزش که توي يه حاله ي قرمز گير افتاده بودنگاه کردم و بغضم رو قورت دادم.اما هيچ تلاشي براي نلرزيدن صدام نکردم: رضا برادرم بود.برادري که از ملکه ي عذاب بدتر بود! بعد از فوت بابا من پيش اون وزنش زندگي ميکردم.ولي از کلفت خونشون پست تر بودم! سخت گيري هاي بي موردش باعث شدکه من ديگه نتونم درسم رو ادامه بدم با اينکه خيلي دوستداشتم بازم درس بخونم! خيلي از موقعيت هاي خوب زندگيم بخاطر اون از بين رفت! من بايد از اون خونه مي اومدم بيرون.بايد زندگيم رو سروسامون ميدادم وگرنه توي اون خونه تمام آرزو هام از بين ميرفت! من يه دختر 23 ساله بودم! يه دختر باکلي آرزو! تا اينکه...تااينکه اون تصادف اتفاق افتاد. عصب پاي راستم از زانو قطع شده بود.کلي هم شيشه خورد شده بود توي صورتم که به يه جراحي پلاستيک درست وحسابي نياز داشت



ادامه مطلب

+ نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,ساعت 11:17 توسط پوریا |
جزای عشق8  <-PostCategory-> 

نميدونم چقدر گذشت که ايليا خسته شد وکنارم خوابش برد.ومن فقط با جسمي که از درد تير ميکشيدتا خود صبح به کسي که دوسش داشتم و با بدترين حالت ممکن بهم نزديک شده بود نگاه کردم و با صدايي که تو سينه ام خفه ميکردم گريه کردم.

سپيده زده بودکه از زور گريه خوابم برد. وکابوس هام که حالا نقش اولش رو ايليا باز ميکرد دوباره بهم هجوم آورد. انقدر توي تب وعرق دست وپا زدم که از خواب پريدم. ايليا سرجاش نبود. بليز قرمزي که از همون شب کذايي توي تنم مونده بود، روي زمين افتاده بود وتمام روتختي کثيف شده بود.با يادآوري ديشب دوباره بغض راه نفسم رو بست. کتفم شديد تير ميکشيد وبا درد بدنم قاطي ميشد.به زور از جام بلند شدمو بعد از جمع کردن روتختي خودم رو زير دوش آب گرم رها کردم تا شايد يکم از التهاب درونم کم بشه!

من رسما زن ايليا شده بودم وحالا اون واقعا شوهرم بود! شوهري که هنوز باهاش احساس غريبگي ميکردم! شوهري که فرسنگ ها ازم دور بود! حالم از خودم بهم ميخورد! حالم از ايليا بهم ميخورد! اين بازي بايد تموم ميشد چون ديگه هيچ جوني واسه ادامه دادنش نداشتم!

تيره ترين وپوشيده ترين لباس ممکن رو پوشيدم واز حموم اومدم بيرون. احساس ميکردم کتفم دررفته چون اصلن نميتونستم دستم رو تکون بدم.يکي از شال هام رو دور کتفم محکم بستم تا شايد از دردش کم بشه! ايليا خونه نبود وهمين خوب بودکه من حرف هام رو آماده کنم! نميدونم چرا اما انگار از مواجه شدن با اون با اتفاقي که ديشب افتاده بود خجالت ميکشيدم!

بايد ازش ميخواستم که اين بازي رو تموم کنه! بايد بهش ميگفتم که من ديگه اين زندگي کوفتي رو نميخوام! هرچندکه ديشب يه کاري کرد که جدا شدن ازاون برام دردسراي زيادي رو درست کنه! ساعت12 بود ومن داشتم حرف هام رو آماده ميکردم که تلفن زنگ زد.گوشي رو برداشتم.سروصداهاي زيادي از اون طرف خط مياومد! صداي هاي کلفت وصداهاي نازک زنونه.با ترديد چند بار گفتم بله ولي جوابي نشنيدم.ميخواستم تلفن رو قطع کنم که صداي ريز زنونه اي گفت: الو؟

ـ بله؟ بفرماييد؟

ـ ببخشيد ايليا هست؟ اين با ايليا چي کار داشت؟ اصلن براي چي بايد زنگ ميزد به اينجا؟ مگه شماره ي گوشي ايليا رونداشت! اين زن کي بود؟ کي بودکه سراغ ايليا رو ميگرفت؟ من هنوز زن اون بودم و اون وقت يه زن ديگه سراغ اون رو از من ميگرفت؟ اين چه تقديري بود؟؟؟

ـ نخير! نيستن! شما؟

ـ من؟ کتايون هستم! ميشه اومد بهش بگيد بامن تماس بگيره؟

بغضم رو خوردم وگفتم: باشه! منتظر جواب زن نموندم وگوشي رو قطع کردم!



ادامه مطلب

+ نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,ساعت 10:52 توسط پوریا |
جزای عشق7  <-PostCategory-> 

تق!

صداي در بودکه منواز شر کابوس هاي هميشگيم خلاص کرد.سرجام نمي خيز شدم و با مغزي که هنوز درست کارنميکرد دنبال اين بودم که کي ميتونه باشه. چنددقيقه ي بعدکه يادم اومد کيليدام دست ايليا ست نفس راحتي کشيدم که برگشته خونه. هوا تاريک شده بود و صداي سکوت شب همه جارو پر کرده بود. از جام بلند شدم و از کنار درنگاهش کردم. روي مبل نشسته بود وسرش رو بين دستاش گرفته بود.از اتاق اومدم بيرون وکنار دراتاق وايستادم وگفتم: ايليا؟صدام انقدر ميلرزيد که بعيد ميدونستم اصلا شنيده باشه!چند دقيقه بعدکه ديدم جواب نميده گفتم: بزار...بزار برات..توضيح بدم!

سرش رو آورد بالا وباعصبانيت دادزد:من ازت توضيح نميخوام! برو تو اتاقت!

ـ توروخدا....

ـ ساکت شو! دلم نميخوادحتي صداتو بشنوم!ميدونستم اگه بيشتر وايستم بغضم ميترکه. سريع برگشتم توي اتاق و در رو بستم.پشت در روي زمين افتادم و سعي کردم صداي هق هقم رو خفه کنم!همه چيز رو خراب کرده بودم! خودم بادستاي خودم آرمش لحظه هام رو از خودم گرفته بودم! ايليا ديگه حتي نميخواست صداي منو بشنوه! اين يعني اينکه من براي اون تموم شده بودم! يعني اينکه واسش سرسوزني ارزش نداشتم.اون حتي نميخواست توضيح منو بشنوه! اين يعني اينکه حرف هاي مسيا رو باور کره بود! يعني اينکه بايد منتظر ميموندم تا بودن يا نبودنم روتوي زندگيش معلوم کنه!

چند روز بدون هيچ حرفي وتوي سکوت گذشت. ايليا از اول تا آخر روز روي همون مبل مي نشست و به نقطه ي نامعلومي توي فضا خيره ميشد.من هم فقط براي خوردن آب ويه تيکه نوني که بتونه زنده نگهم داره از اتاق مي اومدم بيرون وباقيه روز رو به گريه ميگذروندم
اون روز بعد از چند روز چيزي نخوردن دل ضعفه امونم رو بريد. بدون سر وصدا از اتاق اومدم بيرون و دنبال ايليا گشتم! نبود! رفته بود. منو گذاشته بودو رفته بود. نمي تونستم باور کنم! نميتونستم باورکنم که منو تنهاول کرده ورفته! ايليا ظالم نبود! هرچندکه اين چند روزه حسابي زجرم داده بود!ميخواستم بزنم زير گريه! ميخواستم همه ي دنيا رو باصداي ناله ام پرکنم!اولين قطره ي اشکم چکيد روي مبلي که جاي هميشگي ايليا بود.کنار همون مبل نشستم و سرم روگذاشتم روي جايي که ايليا مينشست و هق هق سينه ام رو رهاکردم



ادامه مطلب

+ نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,ساعت 8:35 توسط پوریا |
رمان تک عشق/قسمت اخر  <-PostCategory-> 

ورق اول رو برگردوندم اخيش تک پيک

_کيانا چرا باور نميکني اخه چه دليلي داشت که بخوام باباتو بکشم؟؟اون که بهم جواب مثبتشو اعلام کرده بود من عاشقانه دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت پس براي چي بي دليل بخوام باباتو بکشم؟

_اولا اسم منو به زبونت نيار دوما براي انتقام گذشتت که منو ازت دور کرد تازه تو فقط ميخواستي به من برسي که خوب هم رسيدي و تمومش کردي

_اما من عاشقت بودم براي هوس نمي خواستمت

_بله براي همين امروز با يه زن ديگه بودي

_هه اون ملودي دختر داييمه که اينجا بهم چسبيد و گفت منم ببر و منم چون دلم براش سوخت اوردمش

_بله به اسم دلسوزي اما به کام جناب عالي

_از ترنم بپرس 

ترنم_اين يکيُ ديگه خدايي راس ميگه کيارش اصلا بهش محل نداد

_تو يکي خفه لطفا

ترنم_هه ابجي قديمي تو ما رو فراموش کردي اما ما نه حتي الان ميتونم بگم ترس و دلهره داري و قاط زدي حسابي اخه چه جوري مي توني چهار تا تک داشته باشي بعد هم که باختي مجبور ميشي با قاتل بابات باشي اونم مطمئن هم هستي هم نيستي که کيارش باباتو کشته از يه طرفم هنوز دوسش داري و عشق بر نفرت پيروزه بازم بگم؟؟

واي اين دقيقا حرف هاي دلم رو زد الحق که ابجي و دوست صميميمه کاش بهش ميگفتم حامله هم هستم تا هم من سبک بشم هم اون درکم کنه به طور کامل

چشمامو بستم خدايا هوامو داشته باش

ورق دوم رو برگردوندم 

چشمامو باز کردم

تک خشت

بدون هيچ حرفي سريع ورق سوم رو هم برگردوندم نفسم کامل تو سينم حبس شده بود



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 9:14 توسط پوریا |
رمان تک عشق20  <-PostCategory-> 

پياده از رستوران تا هتل اومدم و رفتم داخل هتل 

قوطي هاي ويسکي رو برداشتم و تند تند سر کشيدم تا شايد بتونم فراموش کنم چشماي ابيشو فراموش کنم امشبو 

يه لحظه از جلو چشمام نه اميد و نه بابام کنار نمي رفتند يه حس دوگانگي داشتم عشق و نفرت دوست داشتن و تنفر

اخرين قطرات بطري و هم ريختم داخل ليوانو رفتم کنار پنجره

بابايي کجايي که ديوونه شدم

گوشيم زنگيد

_بله؟

_کيانا ترنم امشب مياد پيش ما

_نه

_چي نه؟

_ميشه نياد؟

_نه

_چرا؟؟؟؟

_چون زيرا

_علي

_دوستته ها چته؟

_هيچي

_چرا با ترنم اينجوري ميکني؟

_چون منو ياد گذشته مي اندازه

_مگه گذشتت چي بوده

_حالم خوب نيست ميشه بعدا بزنگي؟

_يعني قطع کنم ديگه؟ و با زبون خوش مزاحمت نشم

_يه جورايي

_رو که نيست

_سنگ پاست

گوشي رو قطع کردم و با عصبانيت ليوانو انداختم پشت سرم

صدايي از شکستنش نيومدسرمو برگردوندم

_بايد حواستون باشه که ليواني رو نشکنيد اگه بشکنه مکنه تو دست و پاتون بره

با حرص نگاهمو ازش گرفتم اين ديگه اين جا چيکار ميکنه اخه؟؟؟؟؟؟



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 9:13 توسط پوریا |
رمان تک عشق19  <-PostCategory-> 

دنيا چه سريع ميگذره تا به خودم اومدم صيغه شدم و حالا هم توي هواپيمام عمو و مامان خيلي خوش حال شدن و ميخواستن حتي عقد دائم کنم اما خب يه حسي بهم گفت بزار براي بعد از کجا معلوم علي واقعا فقط هم خونه و برادرت بشه؟؟

خب اين روزا از بس فکر و خيال کردم ديوونه شدم بهتره يه اهنگ گوش کنم

 

پشت تو بدو بدتري شنيدمو باور نکردمو باورش عجيبه که همش درست بودو درست ميگفتن من ساده به همه ميگفتم عجيبه و عجيب نبودي و دستتو خوندم و يه عمرم آزگار کنار تو موندم و حيف که عمرم و تلف مي کردم و يه عمري بي خودي به عشق تو خوندم و پست تر از اوني بودي که فکر ميکردم و دلت يه جايه ديگه بود حس ميکردم و به روت نزدم نمي خواستم بري ،نمي خواستم بشيني و به ما هي بد بگي و ميگم برات مهم ني چي سرم مياد ،ميگي بزار سياه بشه روزگارش ، ميگي بزار نباشه و فقط بره ، اصلا بزار بميره بيخيالـــــــــــــــــــ ـــــش........................

گول چهره يه پاکتو خوردم تو هم درست هموني بودي که همه ميگفتن ، اينقده قشنگي ، که منم نباشم ، خيليا واسه داشتنت به پات ميفتن ، تازه دارم ميفهمم منو واسه چي خواستي ، با همه درووريات با دل ما رو راستي ، براي تو ميمردم ، روت قسم مي خوردم ، اينقده عوض شدي که يهو جا خوردمـــــــــ ................



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 9:11 توسط پوریا |
رمان تک عشق18  <-PostCategory-> 

نه اميدي که بر ان خوش کنم دل

نه پيغامي نه پيک اشنايي

نه در چشمي نگاه فتنه سازي

نه اهنگ پر از موج صدايي

ز شهر نور عشق و درد و ظلمت

سحرگاهي زني دامن کشان رفت

پريشان مرغ ره گم کرده اي بود

که زار و خسته سوي اشيان رفت

کجا کَس در قفايش اشک غم ريخت؟

کجا کس با زبانش اشنا بود؟

چرا؟

چرا اميد بر عشق عبث بست؟

چرا در بستر اغوش او خفت؟

چرا راز دل ديوانه اش را

به گوش عاشقي بيگانه خو گفت؟

چرا؟؟او شبنم پاکيزه اي بود

که در دام گل خورشيد افتاد

به جامي باده ي شورافکني بود

که در عشق لبان تشنه مي سوخت

چو مي امد زره پيمانه نوشي

به قلب جام از شادي مِي افروخت

شبي ناگه سر امد انتظارش

لبش در کام سوزان هوس ريخت

چرا ان مرد بر جانش غضب کرد؟

چرا بر ذره هاي جامش اويخت؟

کنون اين او و اين خاموشي سرد

نه پيغامي نه پيک اشنايي

نه در چشمي نگاه فتنه سازي

نه اهنگ پر از موج صدايي

(افسانه تلخ از فروغ فرخزاد)

چند روزي ميشد که دل درد و حالت تهوه داشتم امروزم باز دل دردم شروع شد و يه پام تو دستشويي بود يکي تو تختم هه شدم مثل زناي حامله ها مگه چيخوردم؟



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 9:6 توسط پوریا |
رمان تک عشق17  <-PostCategory-> 

صداي زنگ اومد ساعت دو نصه شبه يعني کيه؟؟خو هر کي مبارزه ياد گرفتم برا چي؟

اسلحه اي بر داشتم و گذاشتم پشت کمرم و رفتم پشت ايفون

کيارش؟؟؟؟الان؟؟تازه سه روز از رفتنش ميگذره که

_کيا اين موقع چرا اين جايي؟

_تازه رسيدم گلي کارم سريع انجام شد 

_خو حالا مگه کليد نداري؟

_نه يادم رفته بود کليد ببرم

درو زدم سريع اومد داخل ويلا و اومد تو و از اون سريع تر سريع منو بغل کرد

واقعا که اغوشش چه شيرينه دلم براش تنگ شده بود

_کيانا بريم بخوابيم؟خيلي خستم

_باشه بريم

گوشيم زنگيد يا همون زنگ خورد (فرهنگ لغاتو کلا خلاصه ميکنم من!!)واي صبح زود بيخيال بابا جواب نيدم(نميدم)

گوشي يکمي زنگيد و بعدش قطعيد(قطع شد)

اخي راحت شدم اما نه خير دوباره شروع کرد به زنگيدن اي دفعه جوابيدم

_بله؟

_hi..

اين که انگليسي ميحرفه خو بحرفه منم انگليسي ميحرفم با انگليسي گفتم(چون بعضي از بچه ها سنشون کمه و حوصلم هم نميشه هم فارسي و هم انگليسي بنويسم فقط فارسي مينويسم با پوزش اخه هي بايد فارسي کني هي انگليسي کي ميره اين همه راهو بيخي بريم ادامه داستان)



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 9:5 توسط پوریا |
رمان تک عشق16  <-PostCategory-> 

از زبون شراره

چون اولش نميخواستم برم ارايشگاه گفتم من نيستم و تو ارايشگاهي که بچه ها رفتن اسم ننوشتم اما يه دفعه نظرم ديروز تغيير کرد اما خب اون ارايشگاهِ اصلا جا نداشت مجبور شدم برم يه ارايشگاه ديگه

البته اينم کارش خوب بود و جا نداشت اما وقتي پولش دادم قبول کرد

کارشم خدايي خوبه خوشکل شدم

يه لباس مشکي تنگ که تا سر زانوم بود و پشتشم تا کمر باز بود پوشيده بودم کفش پاشنه ده سانتي مشکيمم باهاش ست کرده بودم موهامم فر کردم و خيلي ناز شدم

اعتماد به نفسم که رو سقفه

حالا چه جوري برم خونه ترنم اينا؟؟من که ماشين نياوردم؟؟

گوشيم زنگيد

_بله

_سلام دختره

_سلام پسره خوبي؟چه عجب چي شده اقا شهاب يادي از ما کرد؟

_ما هميشه يادتونيم خانم

_خيلي واقعا يه هفته است نميدوني زندم يا مرده

_چيه دلت برام تنگ شده؟

_من؟؟؟؟عمرا..اعتماد به نفست منو کشته

_حالا که دلت تنگ شده پس هيچي ديگه باي

_حالا چيکارم داشتي؟

_ديگه مهم نيست

_بگو

_ميخواستم بيام دنبالت بريم عقد کنون

_واقعا پس بدو اخه تو فکر اين بودم با چي برم

_نه ديگه دلت برام تنگ نشده پشيمون شدم

_من دلم برات لک زده

_بسه بسه خرم نکن ادرس ارايشگاهو بده تا بيام

_اس ميکنم

_پس باي



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 9:3 توسط پوریا |
رمان تک عشق15  <-PostCategory-> 

اشو بايد بري

_ديشب دير خوابيدم يکم ديگه

پنچ دقيقه نگذشت که باز مامانم بيدارم کرد

_ميگم پاشو پا نميشي بيا ارمان دم دره

با اومدن اسم ارمان سه متر پريدم

خواب يادم رفت رفتم سمت دستشويي سريع مسواک زدم ابي به صورتم زدم و رفتم تو اتاقم 

شلوار جين سفيدمو با مانتو و کفش صورتي و شال سفيد ست کردم خط چشمي کشيدم سايه کم رنگ صورتي هم زدم و ارايشمو با رژگونه و رژ لب صورتي تکميل کردم 

نگاهي به خودم کردم لب خندي به خودم زدم و رفتم بيرون

اِ خبري از اسب سفيد و شاهزاده که نيست رفتم تو که از مامان بپرسم

_پس کو؟؟

مامان خنديد

_نه باور کردم دوسش داري زنگ زد گفت تا پنچ دقيقه ديگه ميرسه

_مامان تو که گفتي دم دره؟

_برا تحريکت بهترين کار بود

حرصم گرفت اخه اينم مامانه ما داريم؟؟؟

با ارامش رفتم لنز خاکستريمو گذاشتم رو چشمم که يکم تغيير کنم 

صداي بوقش اومد سريع کيفمو برداشتمو رفتم 

_سلام

_سلام چه عجب زحمت کشيديد اومديد

_خيلي منتظر بودي؟

_يکمي

_خب مشکلي نيست داشتم لنز ميزاشتم

_من چشماي خودتو دوست دارم ديگه نبينم لنز بزاري

اين چرا يهو رَم کرد؟قاطي داره ها

رفتيم ازمايشگاه واي چه شلوغ خوبه ساعت شش صبحه

اگه خونمون نخورد چي؟؟واي خدا نکنه چرا نخوره اول صبحي حرف خوب بزنم ميخوره خونمون بچه دار ميشيم نه يعني اول مزدوج ميشيم بعد بچه دار ميشيم

چه قدر چرت و پرت ميگم



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 9:2 توسط پوریا |
رمان تک عشق14  <-PostCategory-> 

توي ماشين يه کلام هم با هم حرف نزديم واقعا از دستش دلخور بودم تازه براي گند اقا مستم کردم درسته هوشياريم سرِ جاشه اما خب بيخي 

تا رسيدم رفتم پيش ترنم

_ارمان هنوز نيومده؟

تري_نه

کيارش_کجاست؟

تري_تو اتاقه مهمانه 

_کدومش؟

تري_همون که رنگش ابيه

_اها

تري_حالا مگه اين يارو چيکارست؟

کيارش بدون دادن جواب رفت سمت همون اتاقي که مرده بود منم رفتم سمت اتاقم قرص خوابي خوردم و خوابيدم

از زبون شراره

خوبه نصفه بچه ها رفتند فقط من و شهاب و طرلان و ميلاد مونديم نکنه ما که خدمتکاريم بايد تا اخر مهموني اين جا بمونيم واي نه اگه بفهمن مرده نيست و ما ها رو نگه دارند چي؟

_خانم ميشه يه ليوان اب به من بديد

برگشتم از صدا هم معلوم بود طرلانه

واي چرا اينا هر وقت ميخوان خبري بهم بدن ازم کار ميکشند؟کلفت گير اوردن؟اره خب اونم از نوع مفتيش

_چشم خانم

_من ميرم تو حياط لطفا خودت برام بيار تو حياط اخه من وسواس دارم حتما خودت برام بيار 

_چشم خانم

خب خدارو شکر پس نقشه اينه

اما شهاب چي؟

سريع ليواني اب کردم و به حياط بردم اما خبري از طري نبود حياطم که بزرگ

همه جا رو گشتم اما نبود

رفتم پشت مشتا هم بگردم 

واي خدا اين جا چه قدر تاريکه غلط کردم اومدم اين طرف

کسي از پشت دهنمو گرفتم و منو به سمت خودش برد از ترس چشمامو بستم 

اروم دستاشو از جلوي دهنم کنار برد واي خدا الان جيغ بزنم يا نزنم؟نه نميزنم ناسلامتي خودم پليسم 

دستمو مشت کردم و برگشتم سمتش



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:59 توسط پوریا |
رمان تک عشق13  <-PostCategory-> 

کيارش چيزي شده تو فکري؟

_نه زودي باش بريم ديگه

_چته تو تازه اومدي دنبالما

_حالا هرچي زود باش ديگه

_چته تو؟

_هيچي

_خداکنه

_ديگه بدون من اينجا نيا

_اون وقت چرا؟

_چون من ميگم

_کيارش حالت خوبه؟؟؟خودت خوب ميدوني از اجبار بيزارم

_باشه اما اين بارُ به حرف من گوش کن

_شرمنده

_کيانا لج نکن

_تو يه چيزيت شده

_نه گلم من چيزيم نشده تو هم بچه بازي در نيار و به حرفم گوش کن به خاطر من

_باشه اما مشکوک ميزني

لباشو روي لبام گذاشت و اين باعث شد تمام ذهنم از مشکوک بودنش و اجبار بي دليلش پاک بشه 

_خب عشقم حالا بريم؟

_بريم...

_افرين

_خرم نکن

_بلانسبت خر

_کيارش

_شوخي کردم بريم عزيزم

اين کيارشم يه چيزيش ميشه ها اما خب چيکار کنم دوسش دارم

_سلام بر همه



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:58 توسط پوریا |
رمان تک عشق12  <-PostCategory-> 

کيارش_کيانا مياي مثل قديم بريم کوه؟

_بزار يه هفته ديگه کنکورمو بدم بعد

_باشه يه هفته تاخير مشکلي نداره به شرطي که کنکورتو خوب بدي

_سعي ميکنم

_زرنگي؟؟؟؟؟نشد ديگه

******** 

مدتي گذشت کنکورم هم خوب دادم با کيارش هر روز صميمي تر و صميمي تر ميشدم حتي تصميم گرفتم که کم کم به بابام هم بگم

_کيارش 

_جان کيارش

_ميخوام به بابام بگم

_خوبه

_اگه که ........

_هيس خانمي بابات راضي ميشه

_کيارش مي ترسم

_ترس نداره که زود باش تا پيش مني بزنگ

مجبوري شماره بابامو گرفتم

_جانم گلکم بچه بابا پول ميخواي؟

_نه

_کلاس جديد ميخواي بري؟

_نه

_چيز جديد ميخواي بخري؟

_نه

_امتحانات بد دادي؟

_نه

_پس چي شده دخمل بابا زنگ زده بابا؟

_اين قدر وضعم خراب شده که فقط براي اين چيزا بزنگم؟

_اوهوم

_ميخوام در مورد يه نفر باهات بحرفم 

_کي؟

_خب راستش من...کيا...کيارش رستم...کيارش رستميو ديدم

_خب

_خب به جمالت

_چي بود زن گرفته بود؟

_نچ

_خب

_خب بابا من اونو دوس دارم

نفس راحتي کشيدم که فکر کنم بابامم فهميد

_خب

_خب به جمالت ديگه

_باشه هر وقت امدم ايران ترتيب يه خواستگاري ميديم

_واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

_اره

_مرسي بابايي خودم...باباي

_باي

کيارش_پس بريم دو تا حلقه خوشکل بخريم 

_باشه

جلو تر از کيارش رفتم که دستاشو دور شونه هام حلقه کرد و منم پخش شدم تو بغلش....يه دفعه خيلي داغ شدم چشمامو بستم ...لبام سوخت....چشمامو باز کردم اروم اروم دستاشو باز کرد و از کنارم رفت

_کيانا بيا ديگه

حلقه ي بسيار شيک و زيبايي خريديم و هردو دستمان کرديم...

وقتي حلقه را دستم کردم چشماش برق زد..

_کيانا

_جانم

_من يه چيزي ازت ميخوام 

_چي گلم؟

_ميشه بغلم بخواي؟مثل يه خواهر و برادر

خودم هم همينو ميخواستم تازه بهش اعتماد کامل داشتم

_به شرطي که شيطوني نکني

_چشم خانمي

تصميم گرفتيم همه تو باغ بمونيم 

کيارش_من خوابم مياد

ارمان_چي شده تو که تا ديشب تا 5 صبح بيدار بودي حتي نميزاشتي ما هم بخوابيم

کيارش_ديگه ديگه خب امشب خسته ام 

ميلاد_واقعا؟

کيارش_اره به جون تو

ميلاد_از جون خودت مايه بزار

کيارش_اخه جون من و تو که نداره



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:56 توسط پوریا |
رمان تک عشق11  <-PostCategory-> 

از زبون ترنم 

ارمان منو انتخاب کرد رفتيم توي اتاق بايد براي عمليات بعديمون نقشه ميکشيديم کلا براي همينم دو نفر دونفر شديم 

نقشه را تمام کرديم هر چند من فقط نشسته بودم و به ارمان زل زده بودم و اون خودش نقشه را ميگفت اما خب بازم خوب بود 

ارمان_تو خسته نشدي؟

_از چي؟

ارمان_از زل زدن به من

_نه

واي خدا چي گفتم

ارمان اروم خنديد

_چته خب چيکار کنم تو ميگفتي منم نگات کردم ديگه

ارمان_باشه بر منکرش لعنت

_نکنه توقع داشتي نگاه در و ديوار کنم

ارمان_نه بايد نگاه ديوار ميکردي نه من بايد نگاه برگه هاي دستم ميکردي

_واقعا؟

اين دفعه خنديد و ديگه چيزي نگفت 

ارمان_بريم برسونمت

_کيانا هست

ارمان_فکر نکنم

_چرا؟

ارمان_ساعت 12 شبه

_واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه زمان زود گذشت 

ارمان_براي شما که فقط نشسته بودي نگاه ميکردي شايد

_اين قدر بهت بد گذشته؟

ارمان_نه خب بدم نبود بريم

****** 

از زبون طرلان

ميلاد درست منو انتخاب کرد خوب شد انتخابش کردم ميخواستم انتخابش نکنم تا اگه منو انتخاب نکرد ضايع نشم واي چه انتخاب تو انتخابي شد

ميلاد_طرلان کجايي؟

_ها؟؟هيچي

ميلاد_نيستيا

_کجا؟

ميلاد_تو باغ.اينجا

_ها؟؟؟

ميلاد_هيچي فقط ذهنت خيلي مشغوله

_اره خب

ميلاد_خب بريم سمت نقشه ها

_واي نه

ميلاد_فعلا واي اره 

_به يه شرط

ميلاد_چي

_تو بگي من فقط گوش کنم

ميلاد_اي تنبل باشه اما فقط همين يه بار

_مرسي دمت ولرم

ميلاد_کي اين دمت ولرم را انداخته سر زبون شما؟

_کيا

ميلاد_کيانا؟

_اره

ميلاد_مثل سرگوه ميمونه

_اره خب هرچي اون بگه ما قبول ميکنيم خدايي اونم هميشه به نفع ما کار کرده

ميلاد_اره دوست خوبيه

ميلاد نقشه را ميگفت و من گوش ميکردم اخراش ديگه خوابم ميامد چشم هامو بستم

ميلاد_طرلان طرلان پاشو ديگه



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:55 توسط پوریا |
رمان تک عشق10  <-PostCategory-> 

از زبون ترنم

رفتيم باغ همه جمع بودند جز کيانا

_ببخشيد اقا کيارش کيانا کجاست؟؟؟

کيارش_اون مبرزشو پس داده لازم نيست اينجا باشه اما چون خودش خواست شايد بياد

چه جواب قابل قبولي شايد بياد...معلوم نيست اين چه بلايي سرش اورده....واي خدا نکنه

کيارش_خب اميدوارم پيشرفت هاتون خوب باشه رضا و سيامک با ترنم مسابقه بديد..چون ميخوام کاملا پيشرفتتون را بسنجم تک تک مسابقه ميديد

اينم شانس من دارم اول ترنم چيه نکنه چون سراغ دوستمو گرفتم ميخواد ازم انتقام بگيره؟؟؟؟؟؟

خدايا خودمو ميسپارم به تو

_نترس تري من دوستمو ميشناسم زديشون

برگشتم انگار توانم صد برابر شد رفاقت واقعي که ميگن همينه

_واي کيانا هستي تو هم؟؟چه خوب شد اين پنج شنبه جمعه نديدمت..

کيانا_دقيقا برو حالا فقط اومدم زدن پسرا رو ببينم

_إي به چشم 

کيانا_برو

با انرژي رفتم تو جايي که بايد مسابقه يا همون مبارزه و دعوا ميکرديم دو تا يکم سخت بود اما من ميتونم 

مبارزه شروع شد ارمان خوب يادم داده بود از پاهام استفاده کنم سريع مبارزه ميکردم به ثانيه نميکشيد با پاي راست و چپم هر دو شونو ميزدم اخرم يه زير پاکشي يکيشو زدم و بعديو با پا چند متر ان طرف تر پرت کردم خودم شوکه شدم اين من بودم؟؟؟؟؟بابا ايول من فقط با ارمان مبارزه کرده بودم اونم خيلي قوي بود براي همين قدرت خودمو نميدونستم محشرم...بسه ديگه زياد پپسي براي خودم باز کردم

کيارش_ارمان کارت خوب بود اما شما با هم نميمونيد

_چــــــــــي؟

کيارش_خب بزاريد مبارزه بقيه هم ببينم بعد نظر ميدم........................ 

*** 

از زبون طرلان.....

کيارش_ارمان کارت خوب بود اما شما با هم نميمونيد

ترنم_چي؟

کيارش_خب بزاريد مبارزه بقيه هم ببينم بعد نظر ميدم.

مخ اين کيارشم کار نميکنه ها واقعا که

کيارش_جواد و سهراب با ترنم..

شانس زيادي که ميگن به ما ميگنا اخه شراره اين جاست چرا من؟؟؟

کيانا_طرلان برو روشون کم کن ديگه

_چشم دو سوته حله



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:52 توسط پوریا |
رمان تک عشق9  <-PostCategory-> 

از زبون شراره

اولش که کيا گفته بود عضو گروه بشيم فکر کردم شوخيه بعدشم گفتم من هستم اخه هيجانو دوست دارم اما وقتي فهميدم چه غلطي کرديم که توي يه باغ پر از پسر بوديم خواستم کنار بکشم اما به خاطر کيانا کنار نکشيدم درسته اوايل کاملا ضد هم بوديم اما وقتي اميدُ ديدم نميدونم چرا درکش کردم و حالا هم که شديم 4 تفنگدار...

از ورودمون به گروه شهاب چشممو گرفت البته خدايي کيارش خيلي خوشکل بود اما ما بخيل نيستيم همين شهاب اسمش هم به من مياد بسمه گفتم کيارش...نميدونم چرا فکر ميکنم همن اميده البته من اميدُ يک بار بيشتر نديدم اما خب چشماي ابيش محشر بود کيارشم چشماش ابيه شايد براي همين فکر کردم کيارش همون اميدِ

امرو که کيارش گفت هر پسر يه دخترو تمرين بده هم خوش حال شدم هم نه تازه نه به بارِ نه به دارِ شايد شهاب نامزدي چيزي داشته باشه بيخيال فکرام شدم 

رفتيم توي اتاقي که مخصوص مبارزه بود و وسايلي مثل کيسه بوکس و نانچيکو هم توش بود 

شهاب_من توي اين مدت فهميدم چه قدر مهارت داري همين طور خيلي دنبال بازيگوشي هستي بايد پيشرفت کني پس بازيگوشي را بيخيال البته خيلي بيخيالم نه اما بايد تمرين هاتو جدي بگيري باشه؟

_دمت ولرم شهاب 

شهاب_به اين مي گن خر کردن؟

_دقيقا

شهاب خنديد و حرفي نزد 

شهاب_تمرينمون اينجوريه که اول هر روز گرم ميکني بعد اول بدون هيچي مبارزه ميکنيم بعد چوب بعد نانچيکو و بعدش دوباره دستِ خالي درسته ما اسلحه داريم اما بايد ياد بگيري اگه روزي گير افتادي يا اسلخحه نداشتي يا هر چيزي بتوني خودت از خودت دفاع کني چه با وسايل ديگه و چه تنهايي

_بعدش چي ميشه؟

شهاب_کار با اسلحه را هم در حد عالي ياد ميگيريد و بعد ماموريت ها شروع ميشه

_ايول اسلحه

شهاب_تو اينا رو ياد بگير تا بقيه اش

تمرينو شروع کرديم ديگه مثل قديم نبود و شهاب خيلي محکم ضربه ميزد اما خب بازم خوب بود 

بالاخره دست از مبارزه کشيد و من نفس نفس زنان روي زمين افتادم 

شهاب_اين کم ترين تمرين بود چون روز اولت بود ديگه اين قدر با نوازش نميزنمتا

_با نوازش؟؟؟؟؟؟؟؟؟تمام بدنم کبوده به اين ميگي نوازش؟؟؟؟؟

شهاب_ميخواي محکممو بهت نشون بدم تا بفهمي اينا نوازشه

_نه دستت درد نکنه همين نوازشت بسه......

خنديد و رفت

_رو اب بخندي زده داغونم کرده تازه ميخنده ميگه نوازش بود

شهاب_شنيدما

_چه گوشاي تيزي!!!!!!!!!

شهاب_بهتر از ديوونه بازيه که با خودم حرف بزنم و غر غر کنم

_به من ميگي ديونه؟؟؟؟؟؟من غر غر ميکنم به حسابت ميرسم

خستگي و کوفتگي يادم رفت و افتادم دنبال شهاب

شهاب_يه تمرين جديد برات دارم

_چي؟

شهاب_تو عصبي و حرصي که بشي همه چيز يادت ميره حال ميده براي بعد از تمرينا

_غلط کردي

شهاب_ايول زدم تو خال نقطه ضعفت همينه

******** 

حدود سه ماه هر روز با شهاب تمرين ميکردم و بعد از تمرين حرصم ميداد و منم مي افتادم دنبالش 

خودمم حس ميکردم که مبارزم بهتر شده و همين طور علاقم به شهاب.......

هرچي بيشتر سر به سرم ميزاشت بيشتر شيفته اش ميشدم نه اين که ادم نيستم همه چيزام فرق ميکنه

شهاب_شراره

_بله

شهاب_الان دقيقا سه ماه هست داريم هر روز تمرين ميکنيم نصبت به گذشته هم خيلي تغيير کردي من اينو خوب مي فهمم خب مثل هميشه شجاع باش و بدون هيچ گونه استرس امروز بايد مسابقه بدي تا کيارش ببينه پيشرفتت چه طوره اگه باب ميلش بود ما تو گروه هم مي مانيم و کار با اسلحه را بهت ياد ميدم

_استرس تو عمرم نداشتم اما تو بهم دادي با اين حرفات

شهاب_اگه مثل هر روز تمرين کني عالي هستي

_خرم نکن

شهاب_حقيقته

_که خرم کردي؟

شهاب_نه..که مبارزت خوبه



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:50 توسط پوریا |
رمان تک عشق8  <-PostCategory-> 

کمي از مدرسه دور شديم کنار يک پاترول ايستاد..سوار شد ما چهار تا هم چپيديم عقب.

شراره_اسمش چيه؟

_کي؟

طرلان_خنگول هممين چشم عسليه ديگه....

_چميدونم شما فکر کنيد خر يا شتر

دوباره خاطره ها زنده شد.....

ترنم_جلل خالق اين چشاشونديونم کرده ابي سبز خاکستري عسلي . مثل رنگين کمان ميمونند

._ترنم طرلان بزاريد غذامونو بخوريم ديگه

طرلان_يعني اسماشون چيه ؟

نرنم_پسران برتر از گل !!!!

طرلان_بابا اونا که در برابر اينا هيچ اند . 

_پسگروه حيوانات جنگل اون ابيه عقابه اون عسليه پلنگه اونام خر و شتر بيخي بابا..........

_ياد روز اولمون افتادم يادتونه پيمانو اميرو ميلادو يادتونه؟

طرلان_اره

شراره_جريان چي بوده

ترنم_بيخي حالا...اسمشو بپرس

_من؟؟؟؟؟؟؟

طرلان_بلــــــــــه

_اوي چه خبرته داد ميزني باشه

شراره_پس بدو

_ببخشيد اسمتونو نميگيد

پسره_مهمه؟

شراره_صد در صد

پسره نگاهي به شراره کرد و خنديد

پسره_ارمان

فکِ شراره و ترنم و طرلان امد پايين.....

بالاخره رسيديم. يه باغ بزرگ بود براي اولين بار توي زندگيم استرس داشتم 

داخل باغ رفتيم..باغ خيلي زيبايي بود کهپسران زيادي در انجا بودند 

ازقيافه بچه ها فهميدم ترسيدند

_بچه ها چتونه؟؟؟؟

ارمان هم صدامو شنيد

ارمان_نترسيد گفتيم که ما فقط 5 دختر در گروهمان هست بقيش پسره نترسيد..اگه از اين چيزا بترسيد واي به حال عمليات ها.

_اون دختره يکي ديگه هم اينجا هست؟؟

ارمان_نه ديروز اينجا بود احتمالا فردا يه سر مياد



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:49 توسط پوریا |
رمان تک عشق7  <-PostCategory-> 

روز اول پيش خودم گفتم .........ديگرش هرگز نخواهم ديد

روز دوم باز مي گفتم..........

ليک با اندوه و با ترديد.....روز سوم هم گذشت اما

بر سر پيمان خود بودم....

ظلمت زندان مرا ميکشت.....باز زندانبان خود بودم

روز ها رفتند و من ديگر....خود نميدانم کدامينم......

آن منِ سر سخت مغرورم...يا منِ مغلوب ديرينم.....

بگذرم گر از سرِ پيمان.....ميکشد اخر دگر بارم.......

مي نشينم شايد او آيد......عاقبت روزي به ديدارم...

(خلاصه صبر سنگ از فروغ)

روز چهارم امد اشکارا..بدون مخفي کردنش از من....

داشتم با تري و طرلان ميرفتم خانه که اميد امد و روبه روم ايستاد....بي توجه بهش به راهم ادامه دادم 

اميد_کيانا

واي خدايا تو صداي اين بشر چي بود؟؟؟؟؟؟؟؟اشکم جاري شد...بي محابا

در همين لحظه شراره و دوستاش از کنارم عبور کردند شراره برگشت ارام در گوشم زمزمه کرد

شراره_بهت حق ميدم کيا...بهت حق ميدم که ديوونه ي اين پسره باشي منو ببخش که نديده قضاوت کردم 

و رفت....هر کاري کردم تا قدمي بر دارم و از اميد فاصله بگيرم نتوانستم

ترنم _ کيانا منو طرلان ميريم باي..

خواستم بگم نه اما قدرت حرف زدن هم نداشتم



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:47 توسط پوریا |
رمان تک عشق6  <-PostCategory-> 

طرلان _ به به رها خانم چه عجب بالاخره امدي!!!

_اره امدم سوار شين عجله دارم

طرلان _اخه ادم عاقل ساعت 1 به ما گفتي اماده باشين يه ربع ديگه اينجايي الان ساعت 4 تو که بد قول نبودي

ترنم _ بد قوليت به جهنم وايستادن ما به جهنم مرديم از نگراني گفتيم بيايم خانه نيستي شايد بياي اينجا گوشي هم که اصلا جواب نميدادي گفتيم تصادف کردي مردي بيمارستاني

_خب حالا زندم خوشحال باشيد بپريد بالا از دلتون در ميارم بخدا خيلي داغون بودم حالا هم بدوييد بايد برم کارخانه 

سريع حرکت کرديم سر ساعت 5 درِ کارخانه بودم 

_ يه قرار مهم دارم شما که فکر نکنم بتونيد اروم اينجا بشينيد پس فقط مزاحم من نشيد وگرنه من ميدونم و شما

رفتم داخل کارخانه. کارخانه حياط بزرگي داشت که سنگ فرش شده بود و پر از گل و به دو قسمت شرقي و غربي تقسيم ميشدغربي کارخانه و غيره بود و شرقي دفتر و اين چيزا.

رفتم داخل ساختمان شرقي 

_کسي منتظر من هست؟

_سلام خانم تهراني بله اقاي کيارش رستمي منتظرتون هستند

_ کجاست؟

_داخل اتاق مديريت

_مرسي

درو باز کردم يه نفر رو صندلي و پشت به من نشسته بود 

رستمي _ در بزنيد بد نيستا

_ادم براي رفتن به اتاق پدرش که الان براي خودشه در نميزنه

رستمي _اگه يه مهمون گل داشته باشه در ميزنه

_گل اما من الان يه مهمون خل دارم نه گل

_چه با تربيت

_با هر کس به اندازه لياقت خودش بايد حرف زد تا دعوا نشده بهتره بريد سرِ اصل مطلب

_مگه خواستگاريه که ميگي اصل مطلب 

_چه ربطي داره من کار دارم لطفا سريع 

_منم دفعه قبلي که سر کارم گذاشتي کار داشتم

_اها پس تلافيه

_شايد

_من الان کار دارم قرارداد نمي بنديد برم

_چه پرو

_من هر وقت بخوام ميام و ميرم

_کجا؟

_به شما مربوطه؟؟

_اره!!!!!

_چه ربطي به شما داره اونوقت؟؟؟

_خيلي ربطا

_مثلا؟

_ خب من نبايد بدونم جوجه ي فسقليم کجا ميره

هم صداش تغيير کرد هم برگشت 

_اميد تو پس کيارش

_من کيارش رستمي هستم اما همه منو اميد ميشناسند پس حرفي در موردش نزن

_ميدونستي من ميام اينجا؟

_نه فقط ديدم صداي ترمز ماشين امد از پنجره نگاهي کردم ديدم تويي اصلا باورم نميشد اما خب گفتم بزار سربه سرش بزارم تا بعد.تو دختر ياشار تهراني هستي؟؟؟؟



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:45 توسط پوریا |
رمان تک عشق5  <-PostCategory-> 

نگاهي به اطراف کردم من اصلا کجا هستم؟؟؟؟؟؟اينجا چرا اين قدر خلوته؟؟؟؟يعني اين قدر تو فکر بودم که حتي متوجه اطرافم هم نشدم؟؟؟؟؟

با صداي چيزي نظرم به جلو جلب شد فقط همينو کم داشتم امروز خدايــــــــــــــــــــا 8 تا پسر مست که با لبخند حال بهم زني بهم نزديک مي شدند 

درسته مبارزم خوبه اما خيلي هم زور بزنم از پسِ 4 تاشون يا اصلا پنچ تاشون بر ميام نه 8 تا!!!!!!!!!

يکيش نزديکم شد اومد بهم دست بزنه که با پا چند متر ان طرف تر پرتابش کردم وهم چنين دومي وسومي وچهارمي....واي...پنجمي دست به کار شد امدم با اموزش هاي دفاع شخصيم کاردو از دستش بيرون بکشم که ششمي با زنجير به کمرم زد 

گير کردم حسابي زنجيرو بگيرم با کارد ميزننم کاردو بگيرم با زنجير تازه دو تاشم بگيرم بقيه ميريزن روم 

واقعا زنجيره که به کمرم ميخورد خيلي درد اور بود زنجيرو گرفتم که اون پسره با کار بهم حمله کرد چشمامو بستم ..................چشمامو با ترس باز کردم دستي جاقو را گرفته بود نگاه صورتش کردم براي اولين بار از ديدن اميد در حد مرگ خوشحال شدم (تشبيهم منو کشته در حد مرگ خوشحال شدم!!!!!!!!!!) اميد همه را ميزد و من از درد تمام بدنم ميلرزيد همه را زد سريع پشتش قايم شدم تا در امان باشم واي خدا چه ارامشي بهم داد....

اميد همه را زد و به طرف من برگشت .....در تمام عمرم بار اولي بود که ترسيده بودم ترسم به حدي زياد هم بود که نتوانستم به مبارزه ام ادامه بدم 

اميد انگار فهميد خيلي ترسيدم. 

دستاشو باز کرد و منم سريع به بغلش پناه بردم واي خدا صداي قلبش چه ارامشي بهم ميده.................



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:43 توسط پوریا |
رمان تک عشق4  <-PostCategory-> 

با نوازشي از خواب بيدار شدم 

_سلام بابايي کي امدي ؟

بابا _ چه عجب بيدار شدي دختر ساعت دو ظهر شده ها .

_اخه ديشب نخوابيدم 

بابا _ حالا غمگين نباش پاشو تنبل ...

پيش مامانم رفتم صبحانه يا همان ناهار خودمو خوردم و بابا سوغاتيمو داد

روزي که دلت مي خواد زمان کند بزرگه بر عکسه تا به خودم امدم شب بود وداشتم لباسمو عوض ميکردم تيپ اسپرت بنفش و مشکي زدم و موهامم جمع کردم بالا و زير کلاه کردم .

تيپم کاملا پسرونه بود . صداي زنگ بلند شد و عمواينا امدند . به زن عمو وعمو سلام کردم و يک سلام خشک و سرد با علي کردم و به اتاقم رفتم .

ياد گوشيم افتادم از صبح تا حالا سايلنت بود حتما تري وطرلان از فوضولي مرده بودند . گوشيمو نگاه کردم سي ميس کال و بيست اس يا همون پيامک فارسي خودمون داشتم ..يکي يکي شروع کردم به خواندن اولين اس از عليرضا بود :کيانا عزيز از دستم ناراحت نشو اخه دوست دارم به خدا خواستم اول خودم بهت بگم اما عمو نزاشت 

تو دلم گفتم نيما خان اگه دوسم داري بيخيالم شو ...

بقيه اس ها از تري و طرلان بود :کيانا کجايي ؟ / کجايي کيا نکنه اميد کار خودشو کرد دوستمو اغفال کرد ؟/خره حداقل بچتو بزار برا شب بعدي / بيا جدي جدي دختره از دست رفت



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:41 توسط پوریا |
رمان تک عشق3  <-PostCategory-> 

 

صداي زنگ گوشيم بلند شد نگاهي به ساعت کردم 5 صبح بود !!!!!!

_ هان ؟

_ اخ عزيزم . خواب بودي ؟ گفتم شايد شب زنده دار بودي براي نماز صبح بيدارت کنم قضا نشه حالام اگه ميخواي قضا بشه مهم نيست باي . بعدا ميزنگم

خنديدم و نفهميدم چه جوري از خواب بيدار شدم

_ نه بابايي قربونت به دو دليل همين الان بهتره

_ چه دليلايي ؟

_ يکي چون دلم برات تنگ شده يکيم چون ميدونم صبح زود ميزنگي الان نخوابم بهتر از اينه که صبح زود بيدارم کني

_ خوشم مياد هيچ وقت دروغ نميگي پنج شنبه که امد خب

_ خب

_ شب که شدخب

_ خب بگو ديگه بابايي

_ خانه باش صبحش ما مي اييم 

_ اخ جون بابايي دمت گرم عاشقتم 

_ البته مهمونم داريما

_ مهم نيست مهمونت که کاري به من نداره

_ خب داره 

_ چه کاري ؟

_ خواستگاره

_ بابايي من 15 سالمه ها

_ خب به من چه بزرگتر از سنت هم ميدوني هم نشون ميدي هم خيلي خواستگار داري .. نترس نهايتش برا هم نشونتون ميکنيم چند سال ديگه عروست ميکنم من که حالا حالا ها نميزارم از پيشم بري

_ به همين خيال باشين چون مثل خواستگاراي قبلي سرش ميارم

_ نه ديگه اشناست نميتوني در ضمن هيچ عيبي هم نداره نه کراواتش کجه نه چيزي

_ اما

_ برا امروز تا همين حد بسه فقط بدون خواستگارت عليرضاست ... باي

آه لعنتي ... اخه علي اين چه کاري بود ؟؟ من که تو رو برادرم ميدونستم ... اخه کي اين آزاديشو ول ميکنه شوهر کنه و رخت بشوره ؟؟؟؟؟ من از شوهر بيزارم!!!



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:39 توسط پوریا |
رمان تک عشق2  <-PostCategory-> 

از خواب بيدارشدم ساعت 11 بود رفتم پايين .

_ جميله خانم سهيلا کجا هس؟

_ رفت شيشه پاک کن بياره .

_ چيکار اين سهيلا داريد پول که هست يه مستخدم براي کمک دست بگيريد اين قدر خسيس نباشيد .

سهيلا امد .

_ سهيلا تا 12 بيرونيم اماده شو . جميله خانم شما هم يک مستخدم ديگه بگير تنها نباشي نه فقط امروز براي روز هاي ديگه لازم ميشه .

صبحانه را خوردم گوشيم زنگ خورد

_ بله

_ سلام عليکم

_ به به عليرضا خط جديد گرفتي؟ کي امدي ايران؟

_ اره خط جديده. ديروز . خواستم بگم زن عموي شما يا مادر بنده ناهار و شام دعوتت کردن قدم روي چشماي زن عموت بزار و بيا

_ امروز پنج شنبه هست ؟

_ اره

_ ناهارو باشه اما شام قرار دارم

_ با کي کلک ؟

_ ترنم وطرلان سهيلا هم گفت نمياد

_ اخه بچه ي سوم راهنمايي يا حالا اول دبيرستان قرار داره براي چي؟؟؟؟؟؟؟

_ تا چشماي بعضي ها در بياد ...

_ دختر عمو بايد بگي پسر عمو تو هم بيا خوش حال ميشم

_ من خوش حال نميشم که !! تازه دوستام دخترن

_ چه بهتر

_ علي ..

_ اخه يکي نبايد مواظب شما جوجه ها باشه ؟

_ جوجه خودتي بيا دنبالم ناهارو هستم خافظ .

_ باشه باشه عصبي نشو اماده بشو باي

لباس پوشيدم و شيک و تر و تميز منتظر علي شدم تا بياد عليو مثل برادر نداشتم دوست داشتم خصوصا چون خيلي با بابام خوب بود و هميشه پيش بابام بود .

علي _ سلام خوشکله عجب تيپي زدي اي شيطون دنبال خواستگار ميگردي ؟

_ نه ميخوام چشماي داداشيمو در بيارم تا به من نگه جوجه

_ واقعا از استقبال و هدفت مرسي

- خواهش مي کنم



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:36 توسط پوریا |
رمان تک عشق  <-PostCategory-> 

فصل اول

از وقتي که يادم مياد هر چي تو زندگيم خواستم بهش رسيدم اما لوس و ناز نازي هم بزرگ نشدم بابا و مامانم بيشتر خارج از کشور بودن و اين باعث شده که روي پاي خودم باشم . درسته که خانوادم هميشه پيشم نبودن اما خدايي هيچي برام کم نگذاشتن ....

- کيا امشب يه پارتي خوب افتادم مياي ؟

- ترنم نميزاري دو دقيقه تو افکارخودم باشما . 

- خب مياي ؟ 

- نه مگه بيکارم . خيلي از پسرا خوشم مياد که الکي بيام . 

- آخه تو نيايي طرلانم نمياد تازه تولد کيوان دوست شايانه 

- باشه ميام اين قدر غر نزن . 

- ايول . باي . 

 

ساعت 7 شب بود رفتم حمام يه کم ارايشم کردم يعني خيلي ساده يه ماتيک کمرنگ . به خودم دراينه نگاه ميکنم انگار بار اوله خودمو مي بينم پسراي بيچاره که از دستم کتک ميخورند حق دارند دلشون باديدنم بلرزه آخه چشمايي عسلي موهاي طلايي دماغي خوش فرم و کوچک پوستي سفيد و لبايي سرخ . تنهابديم قدمه که به زور به 160 ميرسه ...

يه پيراهن و شلوار اسپرت ابي که بابام ازايتاليا اورده ميپوشم موهام که تا شانه هام مياد و مي بندم لاک ابيمم ميزنم و سريع مانتوي کوتاه ابيمو با شال و کفش همرنگ ميپوشم و بيرون ميرم شايان برادر ترنم با ترنم و طرلانم ميرسند دم درخانه .



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:35 توسط پوریا |
رمان قاتل2  <-PostCategory-> 

هوا کم کم رو به گرمي ميرفت.امتحانات پايان ترم شروع شده بودند.من توي اون روزها حال خوبي نداشتم.مثل هميشه سردرد و استرس امانم رو بريده بود.چند بار ديگه هم پارسا رو توي محوطه و راهرو ديده بودم ولي اون خيلي آروم از کنارم گذشته بود.حتي به چشمام هم نگاه نميکرد.مصمم بودم که او را يک جايي گير بيارم و سر از کارش دربيارم.

اون روز امتحان انتقال جرم داشتم.به معناي تمام خودم رو افتاده حساب ميکردم.با حالي نزار کنار خيابان منتظر تاکسي شدم اما دريغ از يک ماشين....کم کم داشتم از گرماي هوا کلافه ميشدم که پارسا با ماشينش جلوي پام ترمز کرد.اول ترديد داشتم اما بعد با به ياد آوردن سوالها و کنجکاويم در رو باز کردم و سوار شدم.زير لب سلام کردم و اون هم مثل من جوابم رو داد.کولر ماشين رو روشن کرد و دريچه هايش رو به سمتم چرخوند.هر دو ساکت بوديم.اون حسابي تو فکر بود و من هم کلافه و سردرگم ميان يک دنيا سوال بي جواب.نميدونستم چطور سر صحبت رو باهاش باز کنم.احساس کردم که باز دارم به خودم فشار ميارم براي همين افکار بيهوده رو از سرم دور کردم و از پنجره به بيرون خيره شدم.اولش با ديدن ساختمان هاي نيمه ساخته متعجب شدم اما خوب که دقت کردم ديدم که داريم از شهر خارج ميشيم.سريع به سمت پارسا برگشتم اما اون خيلي آروم بود.سعي کردم آرامشم رو حفظ کنم.



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:28 توسط پوریا |
رمان قاتل1  <-PostCategory-> 

چرا ؟ واقعا چرا ؟ چرا بعد از اين همه مدت ؟

اونا حق ندارن که اين کارو بکنن. مقصر خودشون بودن. من نمي ذارم اونا عشقم رو که تمام زندگيمه ازم بگيرن . اگه اون نباشه زندگيم هيچ ارزشي نداره ، هيچي !

راحت به دستش نياوردم که راحت از دستش بدم.اصلا چرا اينجوري شد؟

حالم از اين همه چرا هايي که تو مغزم معلقه به هم ميخوره چرا هاي بي جواب . اصلا اين اتفاقات از کي شروع شد؟چرا زندگيم با همه ي آدما فرق ميکنه؟اما نه ، نميذارم . قسم ميخورم که اين اجازه رو بهشون نميدم . به همه ي مقدسات قسم حتي اگه تموم هستيم رو در اين راه از دست بدم نميذارم ما رو از هم جدا کنن.هيچ کس نميتونه ما رو از هم جدا کنه .

هيچ کس !



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:26 توسط پوریا |
جزای عشق6  <-PostCategory-> 

ناهار رو به سليقه ي من توي يک رستوران شيک شيشليک سفارش داديم. خميازه اي کشيدم و به پشتي صندلي تکيه دادم.

ـ خوابت مياد؟

ـ ديشب نتونستم بخوابم!

ـ پس حوصله ي خريد نداري نه؟

ـ زياد برام فرق نداره!

ـ ولي واسه من مهمه!

ـ پس باهات ميام!

لبخندي زد ودستش رو گذاشت روي دستم. سرم روکه پايين بود با دستش بالا آورد وگفت: نهالم؟

بدون جواب محو چشماي سبز شده بودم! چشمايي که انگار مثل آب جريان داشت. وقتي ديم منتظر جوابمه گفتم: بله؟

ـ تا آخر دنيا باهام ميموني؟

ـ يعني بعد از اين دنيا ديگه باهات نباشم؟

خنديد وگفت: تو فرشته ي دنيا وآخرت مني! فرشته کوچولوي من!

ـ آخه من کجام کوچولوِ؟

دستم رو که توي دست هاي بزرگ ومردونه اش گرفته بود بالا آورد و گفت: به دستامون نگاه کن! خوب کوچولويي ديگه!

ـ باشه بابا! اصن هرچي تو بگي!

نوک بينيم رو کشيدوگفت: شيطون!

غذا رو آوردند و مشغول خوردن شديم. گفتم: ايليا؟

ـ جانم؟

ـ يه سوال بپرسم؟

ـ بپرس!

ـ تو قبلا با دختري رابطه نداشتي؟

باخنده گفت: چيه؟ حساي زنونت فعال شده؟

ـ جواب منو بده!

ـ نه!



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 19:10 توسط پوریا |
جزای عشق5  <-PostCategory-> 

ـ نميشه! نميتونم!

نهايت سعيم روميکردم که موقعه ي حرف زدن صدام نلرزه!ايليا بااون چشماي سبزش زل زده بود به چشمامو داشت ديونه ام ميکرد! دستي کشيد لاي موهاش وگفت: آخه چرا؟

ـ نپرس!

ـ من نبايد بدونم که چه مشکلي دارم که قبولم نميکني؟؟؟

ـ تو مشکلي نداري! من مشکل دارم!

چشماش گرد شدوگفت: توکه نامزد نداري؟

ـ نه!

نفس آسوده اي کشيد وگفت: پس چرا؟

ـ گفتم که! نپرس!

ـ من تا ندونم دست بردار نيستم!

ـ دکتر... من وشما مناسب هم نيستيم!

ـ آخه چرا؟

ـ تو چي از من ميدوني؟

ـ خيلي چيزا!

ـ مثلا؟

ـ مثلا اينکه خانوادت رو از دست دادي، يه برادر داري، توي شرکت برادرم کار ميکني و...

ـ همين ها واسه ازدواج کافيه؟

ـ از نظر من آره! بعدشم من خودتو ميخوام نه اين چيزا رو!

ـ تو هيچي از من نميدوني! اصلا تا حالا ازخودت پرسيدي که برادرم کجاست؟ من چراتنها زندگي ميکنم؟ از خودت پرسيدي که يه دختر تنها چه جوري خونه توي فرمانيه داره؟

با ترديد نگاهم کرد.آروم گفت: خوب بگو تا بدونم!

احساس کردم فکرش داره جاهاي نامربوط که سريع جبهه گيري کردم: لطفا فکر بد نکن!

ـ بگو نهال! جون به لبم کردي!



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 19:8 توسط پوریا |
جزای عشق4  <-PostCategory-> 

چند دقيقه ي بعد يه هيکل چهارشونه که يه تيشرت سفيد تنش بود از پشت تپه پيداش شد. آماده بودم که هرکي هست چوب رو بکوبم توي فرق سرش که دوتا چشم سبز زل زد به چشمام. ايليا بود! خيالم راحت شد و از پناه گاهم اومدم بيرون.ايليا که از ديدن من جاخورده بود گفت: تو اينجا چي کارميکني؟

ـ منم با مهندس اومدم! که اگه اتفاقي افتاد کمک کنم!

ـ نبايد تو رو وارد اين بازي ميکرد!

ـ من بلدم از خودم مراقبت کنم!

ـ خودش کجاست؟

ـ رفت سمت سوله!

ـ تنها؟

ـ آره! گفت يه تصويه حساب شخصي داره!

ـ احمق! چند دقيقه است رفته؟

ـ 20 دقيقه اي ميشه!

تلفنش رو از جيب شلوار جينش درآورد و شماره گرفت: الو؟سلام سرکار...خسته نباشيد! ...ميخواستم يه مورد کلاه برداري رو گزارش کنم!...بله!... فکر کنم قبلا آقاي شايگان خبر دادن... بله بله! درسته!....ميشه نيرو اعزام کنيد به اين آدرس؟ ...ممنون ميشم! و آدرس رو داد.تلفنش رو قطع کردوگفت: راه بيفت!

ـ کجا؟

ـ بريم دنبال مسيا!

ـ خوب من اينجا ميمونم!

ـ اينجا امن نيست! داشتم مي اومدم چندتا ماشين رو پايين تر ديدم!

مخلفتي نکردم و دنبالش راه افتادم.با احتياط به سوله نزديک شد وکنار ديوارش پناه گرفت. آروم پرسيدم: مگه جليلي چقدر خطرناکه؟

ـ انقدر که هميشه دونفر مسلح باديگاردشن!



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 19:6 توسط پوریا |
جزای عشق3  <-PostCategory-> 

ساعت 10 صبحه ومشتاق دوباره جلوم وايستاده.اون روز شايگان نيومده بود سرکار.مشتاق ميگه:شما ميدونيد چرا نيومده؟

ـ از کجا بايد بدونم؟

ـ تلفنشم خاموشه! اين پسره خله انگار نه انگار اينجا مسئوليت داره!

ـ کار ايشون به من مربوط نيست!

لبخندي روي لباش ميشينه وميگه:خوشم اومد!درستش هم همينه!معلومه از اون دخترا نيستي که پول و تيپ وقيافه اغوات کنه!

با اخم ميگم:منظورتون چيه آقا؟

ـ هيچي!موفق باشيد!وبا همون لبخند ميره بيرون.ازش بدم مياد.مرد درستي نيست.

اين روزها سر شرکت خيلي شلوغ شده بود.چندتا قرارداد گنده با چندتا شرکت تجاري خارج از کشور بسته بوديم وشايگان تقريبا هرروز جلسه داشت.ولي نميدونستم که چرا اون روز نيومده بود!تلفن مدام زنگ ميخورد وشايگان رو ميخواست ومنم با بي حوصلگي همه رو رد ميکردم!

هرچند که بعد از اون همه مدت که داشتم توي اون شرکت کارميکردم،صداي تلفن هابرام عادي شده بود ولي گاهي هم مثل اون روز اعصاب اين صداهارو نداشتم!زنگ زدم به قنبري وگفتم برام يه قهوه بياره تا شايد يکم آرومم کنه!قنبري که از دراتاق اومد تو،پشت بندش شايگان هم اومد.

برخلاف هميشه که باتيپ رسمي مي اومد،شلوارجين مشکي تنش بودو يه تيشرت همرنگ شلوارش.کتوني هاي سفيدش توي اون تيپ سرتاپا مشکي بدجوري توي چشم ميزد.موهاش رو به سمت بالا ژل زده بودو کيفش هم همراهش نبود.به جاش يه ساک ورزشي آديداس دستش بود.از وجناتش معلوم بود که از باشگاه يا يه مکان ورزشي مياد.دخترا رو از پشت سرش ميديم که براش غش وضعف ميکنند.توي دلم پوزخندي زدمو گفتم:بدبختاي شوهر نديده!!!



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 13:36 توسط پوریا |
جزای عشق2  <-PostCategory-> 

 ساعت 10 رسيدم به محضر.شايگان توي راه رو ايستاده بودومنتظر من بود.من روکه ديد گفت:برو تو اتاق،حاج آقا منتظر شناسنامته!

مثل عقد،واسه طلاق هم نيومد تويه اتاق!انگار نميخواست عوض شدن سرنوشتش رو بشنوه!در مورد عقدبهش حق ميدادم ولي نفهميدم چرا براي طلاق نيومد توي اتاق.بعد از امضا کردن دفتر ثبت شناسنامه هارو گرفتمو زدم بيرون.همچنان سرجاش دست به جيب وايستاده بود!رفتم جلوشو شناسنامه اش رو به طرفش گرفتمو گفتم:بفرماييد آقاي شايگان!

سعي کردم آقاش رو غليظ بگم تا تلافيه عقد دربياد!شناسنامه اش رو گرفت وگفت:اميدوارم ديگه نبينمت!اين روگفتو از در رفت بيرون!

اين ديگه نهايت بي شرمي بود!نميدونستم چه علاقه اي داره که شخصيت ديگران رو له کنه! درست بود که من باخواست خودم رفته بودم توي زندگيش،ولي دلم ميخواست باخواست خودم از زندگيش بيام بيرون! نه اينکه منو مثله يه تيکه زباله از زندگيش پرت کنه بيرون!اعصابم داغون بود!انقدر که حتي حوصله ي خودم رو هم نداشتم!

بدتر از همه سوال جواب هايي بود که وقتي رسيدم خونه،آرزو شروع به پرسيدن کرد!دلم ميخواست بهش بگم خفه شه!ولي درعوض دربرابر همه ي حرفاش سکوت کردم! وقتي ديد حوصله ندارم از جاش بلند شدوفقط گفت:يادت نره که فردا وقت دکتر داري!



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 13:25 توسط پوریا |
جزای عشق1  <-PostCategory-> 

   

 

مثل هميشه صداش روانداخته روي سرش:تو خيلي بي جا کردي همچين غلطي کردي!بابا ي بدبختمون رو کشتي کافي نبود؟حالا نوبت منه؟

بدون اينکه حتي جواب يکي از حرفاش رو بدم از خونه زدم بيرون.خيابون ها شلوغ تر از هميشه بود. حوصله ي هيچ کس رونداشتم!انقدر توي اين چند وقته حرف هاي درشت از اطرافيانم شنيده بودم که ديگه حتي حوصله ي خودم رو نداشتم.حتي از برادرم که تنها کسي بود که توي اين دنياداشتم.مي دونستم با اين وضعيت نمي تونم بيشتر از اين دوام بيارم.بايد زودتر يه کاري مي کردم .

پل هوايي صدمتر پايين تره.کي حال داره اين همه راه بره؟!خيابون دوبانده است،اولين لاين رو رد ميکنم.دود يکي از ماشين ها که باسرعت زياد از بغلم ويراژداد ورفت، رفت توي گلوم وبه سرفه افتادم.لعنتي!ميرم توي لاين بعدي،يه لحظه مکث،يه سرفه ي نسبتا طولاني،و....ويـــــــــــــ ــژ!و بعدش سياهي محضي که مثل قير تک تک سلول هاي مغزت رو پر مي کنه.

 



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 13:21 توسط پوریا |
یک داستان واقعی  <-PostCategory-> 

سال 75 بودمن بعد از دانشگاه و گرفتن مدرک فوق دیپلم  حدودا 21 سالم بود و سرباز بودم

بعد از اتمام مراحل اموزشی در کرج به یکی از شهرهای کردستان اعزام شدم.

یه روز که توی شهر اومده بودم رفتم جلوی مغازه پدر بزرگم راستی یادم رفت بگم خونه پدر مادرم یکی از روستاهای اون شهر بود و پدر بزرگم توی اون شهر مغازه داشت وغروبا بعد پایان کار روزمره اش به روستا بر می گشت

اون روز پدر بزرگم با اصرار من رو به روستا برد پدر و مادر بزرگم اونوقتها تنها زندگی می کردن تمام پسر و دختراشون ازدواج کرده ورفته بودن پی زندگی خودشون.

شب موقع خواب من که تنها توی یکی از اتاقها خوابیده بودم نصفه شب چیز وحشتناکی رو دیدم که الان بعد سالها هنوز که به ان فکر می کنم مو بر اندامم سیخ میشه.



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 12:48 توسط پوریا |
داستان عاشقانه کیارش باساناز  <-PostCategory-> 

ناین دو فرد عاشق یه چند سالی بود که با هم دوست بودنند و خیلی هم دیگرو دوست داشتند اینا خیلی کم همدیگرو می دیدند چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر می دادند و خیلی بهش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زودتر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گفت:



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 10:53 توسط پوریا |
داستان عجیب اماواقعی...  <-PostCategory-> 

این داستان واقعی است وبر اساس گفته ی شاهدان عینی وخود فرد بوده در شهرستان نطنز در شهر بادرود یک چوپانی درچند کیلومتر پشت امامزاده اقاعلی عباس و شاهزاده محمد در حال چراندن گوسفندان بوده که نا گهان



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:داستان,ساعت 10:42 توسط پوریا |
داستان یک روحانی جوان  <-PostCategory-> 

بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آن‌ها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند.

لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم. نمی‌دانستم با این همه بی‌حجاب و… چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آن‌ها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم.



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:داستان,ساعت 10:31 توسط پوریا |
داستان فرعون وشیطان  <-PostCategory-> 

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.

فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.

شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.


+ نوشته شده در شنبه 22 تير 1392برچسب:داستان کوتاه,ساعت 22:21 توسط پوریا |
مطالب پيشين
» فیلم مبتذل موبایلی از یک دختر که پسری را تکان داد +
» جزای عشق/قسمت اخر
» جزای عشق10
» جزای عشق9
» جزای عشق8
» جزای عشق7
» رمان تک عشق/قسمت اخر
» رمان تک عشق20
» رمان تک عشق19
» رمان تک عشق18
» رمان تک عشق17
» رمان تک عشق16
» رمان تک عشق15
» رمان تک عشق14
» رمان تک عشق13
» رمان تک عشق12
» رمان تک عشق11
» رمان تک عشق10
» رمان تک عشق9
» رمان تک عشق8


صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد


پيوندها


جی پی اس موتور جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اس ام اس داستان و آدرس eyyjounam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

پيوندهاي روزانه

ساختن وبلاگ
شماره پیمان کارها
حمل ته لنجی با ضمانت از دبی
خرید از چین
قلاده اموزشی ضد پارس سگ
الوقلیون

 

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

طراح قالب

Power By:LoxBlog.Com & NazTarin.Com