داستان

کاش میدونستی جهانم بی توالف نداره
منوي اصلي
صفحه اصلي
پروفايل مدير
عناوين وبلاگ
آرشيو وبلاگ
پست الكترونيكي

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید من پوریا17سالمه واین وبلاگم موضوع خا30 نداره هرچی باشه میذارم واگروبلاگ خواستیدپیام بگذارید
آرشيو
مرداد 1392
تير 1392
نويسندگان
پوریا
کد هاي جاوا

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 11
بازدید کل : 18569
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

رمان تک عشق7  <-PostCategory-> 

روز اول پيش خودم گفتم .........ديگرش هرگز نخواهم ديد

روز دوم باز مي گفتم..........

ليک با اندوه و با ترديد.....روز سوم هم گذشت اما

بر سر پيمان خود بودم....

ظلمت زندان مرا ميکشت.....باز زندانبان خود بودم

روز ها رفتند و من ديگر....خود نميدانم کدامينم......

آن منِ سر سخت مغرورم...يا منِ مغلوب ديرينم.....

بگذرم گر از سرِ پيمان.....ميکشد اخر دگر بارم.......

مي نشينم شايد او آيد......عاقبت روزي به ديدارم...

(خلاصه صبر سنگ از فروغ)

روز چهارم امد اشکارا..بدون مخفي کردنش از من....

داشتم با تري و طرلان ميرفتم خانه که اميد امد و روبه روم ايستاد....بي توجه بهش به راهم ادامه دادم 

اميد_کيانا

واي خدايا تو صداي اين بشر چي بود؟؟؟؟؟؟؟؟اشکم جاري شد...بي محابا

در همين لحظه شراره و دوستاش از کنارم عبور کردند شراره برگشت ارام در گوشم زمزمه کرد

شراره_بهت حق ميدم کيا...بهت حق ميدم که ديوونه ي اين پسره باشي منو ببخش که نديده قضاوت کردم 

و رفت....هر کاري کردم تا قدمي بر دارم و از اميد فاصله بگيرم نتوانستم

ترنم _ کيانا منو طرلان ميريم باي..

خواستم بگم نه اما قدرت حرف زدن هم نداشتم



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:47 توسط پوریا |
رمان تک عشق6  <-PostCategory-> 

طرلان _ به به رها خانم چه عجب بالاخره امدي!!!

_اره امدم سوار شين عجله دارم

طرلان _اخه ادم عاقل ساعت 1 به ما گفتي اماده باشين يه ربع ديگه اينجايي الان ساعت 4 تو که بد قول نبودي

ترنم _ بد قوليت به جهنم وايستادن ما به جهنم مرديم از نگراني گفتيم بيايم خانه نيستي شايد بياي اينجا گوشي هم که اصلا جواب نميدادي گفتيم تصادف کردي مردي بيمارستاني

_خب حالا زندم خوشحال باشيد بپريد بالا از دلتون در ميارم بخدا خيلي داغون بودم حالا هم بدوييد بايد برم کارخانه 

سريع حرکت کرديم سر ساعت 5 درِ کارخانه بودم 

_ يه قرار مهم دارم شما که فکر نکنم بتونيد اروم اينجا بشينيد پس فقط مزاحم من نشيد وگرنه من ميدونم و شما

رفتم داخل کارخانه. کارخانه حياط بزرگي داشت که سنگ فرش شده بود و پر از گل و به دو قسمت شرقي و غربي تقسيم ميشدغربي کارخانه و غيره بود و شرقي دفتر و اين چيزا.

رفتم داخل ساختمان شرقي 

_کسي منتظر من هست؟

_سلام خانم تهراني بله اقاي کيارش رستمي منتظرتون هستند

_ کجاست؟

_داخل اتاق مديريت

_مرسي

درو باز کردم يه نفر رو صندلي و پشت به من نشسته بود 

رستمي _ در بزنيد بد نيستا

_ادم براي رفتن به اتاق پدرش که الان براي خودشه در نميزنه

رستمي _اگه يه مهمون گل داشته باشه در ميزنه

_گل اما من الان يه مهمون خل دارم نه گل

_چه با تربيت

_با هر کس به اندازه لياقت خودش بايد حرف زد تا دعوا نشده بهتره بريد سرِ اصل مطلب

_مگه خواستگاريه که ميگي اصل مطلب 

_چه ربطي داره من کار دارم لطفا سريع 

_منم دفعه قبلي که سر کارم گذاشتي کار داشتم

_اها پس تلافيه

_شايد

_من الان کار دارم قرارداد نمي بنديد برم

_چه پرو

_من هر وقت بخوام ميام و ميرم

_کجا؟

_به شما مربوطه؟؟

_اره!!!!!

_چه ربطي به شما داره اونوقت؟؟؟

_خيلي ربطا

_مثلا؟

_ خب من نبايد بدونم جوجه ي فسقليم کجا ميره

هم صداش تغيير کرد هم برگشت 

_اميد تو پس کيارش

_من کيارش رستمي هستم اما همه منو اميد ميشناسند پس حرفي در موردش نزن

_ميدونستي من ميام اينجا؟

_نه فقط ديدم صداي ترمز ماشين امد از پنجره نگاهي کردم ديدم تويي اصلا باورم نميشد اما خب گفتم بزار سربه سرش بزارم تا بعد.تو دختر ياشار تهراني هستي؟؟؟؟



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:45 توسط پوریا |
رمان تک عشق5  <-PostCategory-> 

نگاهي به اطراف کردم من اصلا کجا هستم؟؟؟؟؟؟اينجا چرا اين قدر خلوته؟؟؟؟يعني اين قدر تو فکر بودم که حتي متوجه اطرافم هم نشدم؟؟؟؟؟

با صداي چيزي نظرم به جلو جلب شد فقط همينو کم داشتم امروز خدايــــــــــــــــــــا 8 تا پسر مست که با لبخند حال بهم زني بهم نزديک مي شدند 

درسته مبارزم خوبه اما خيلي هم زور بزنم از پسِ 4 تاشون يا اصلا پنچ تاشون بر ميام نه 8 تا!!!!!!!!!

يکيش نزديکم شد اومد بهم دست بزنه که با پا چند متر ان طرف تر پرتابش کردم وهم چنين دومي وسومي وچهارمي....واي...پنجمي دست به کار شد امدم با اموزش هاي دفاع شخصيم کاردو از دستش بيرون بکشم که ششمي با زنجير به کمرم زد 

گير کردم حسابي زنجيرو بگيرم با کارد ميزننم کاردو بگيرم با زنجير تازه دو تاشم بگيرم بقيه ميريزن روم 

واقعا زنجيره که به کمرم ميخورد خيلي درد اور بود زنجيرو گرفتم که اون پسره با کار بهم حمله کرد چشمامو بستم ..................چشمامو با ترس باز کردم دستي جاقو را گرفته بود نگاه صورتش کردم براي اولين بار از ديدن اميد در حد مرگ خوشحال شدم (تشبيهم منو کشته در حد مرگ خوشحال شدم!!!!!!!!!!) اميد همه را ميزد و من از درد تمام بدنم ميلرزيد همه را زد سريع پشتش قايم شدم تا در امان باشم واي خدا چه ارامشي بهم داد....

اميد همه را زد و به طرف من برگشت .....در تمام عمرم بار اولي بود که ترسيده بودم ترسم به حدي زياد هم بود که نتوانستم به مبارزه ام ادامه بدم 

اميد انگار فهميد خيلي ترسيدم. 

دستاشو باز کرد و منم سريع به بغلش پناه بردم واي خدا صداي قلبش چه ارامشي بهم ميده.................



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:43 توسط پوریا |
رمان تک عشق4  <-PostCategory-> 

با نوازشي از خواب بيدار شدم 

_سلام بابايي کي امدي ؟

بابا _ چه عجب بيدار شدي دختر ساعت دو ظهر شده ها .

_اخه ديشب نخوابيدم 

بابا _ حالا غمگين نباش پاشو تنبل ...

پيش مامانم رفتم صبحانه يا همان ناهار خودمو خوردم و بابا سوغاتيمو داد

روزي که دلت مي خواد زمان کند بزرگه بر عکسه تا به خودم امدم شب بود وداشتم لباسمو عوض ميکردم تيپ اسپرت بنفش و مشکي زدم و موهامم جمع کردم بالا و زير کلاه کردم .

تيپم کاملا پسرونه بود . صداي زنگ بلند شد و عمواينا امدند . به زن عمو وعمو سلام کردم و يک سلام خشک و سرد با علي کردم و به اتاقم رفتم .

ياد گوشيم افتادم از صبح تا حالا سايلنت بود حتما تري وطرلان از فوضولي مرده بودند . گوشيمو نگاه کردم سي ميس کال و بيست اس يا همون پيامک فارسي خودمون داشتم ..يکي يکي شروع کردم به خواندن اولين اس از عليرضا بود :کيانا عزيز از دستم ناراحت نشو اخه دوست دارم به خدا خواستم اول خودم بهت بگم اما عمو نزاشت 

تو دلم گفتم نيما خان اگه دوسم داري بيخيالم شو ...

بقيه اس ها از تري و طرلان بود :کيانا کجايي ؟ / کجايي کيا نکنه اميد کار خودشو کرد دوستمو اغفال کرد ؟/خره حداقل بچتو بزار برا شب بعدي / بيا جدي جدي دختره از دست رفت



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:41 توسط پوریا |
رمان تک عشق3  <-PostCategory-> 

 

صداي زنگ گوشيم بلند شد نگاهي به ساعت کردم 5 صبح بود !!!!!!

_ هان ؟

_ اخ عزيزم . خواب بودي ؟ گفتم شايد شب زنده دار بودي براي نماز صبح بيدارت کنم قضا نشه حالام اگه ميخواي قضا بشه مهم نيست باي . بعدا ميزنگم

خنديدم و نفهميدم چه جوري از خواب بيدار شدم

_ نه بابايي قربونت به دو دليل همين الان بهتره

_ چه دليلايي ؟

_ يکي چون دلم برات تنگ شده يکيم چون ميدونم صبح زود ميزنگي الان نخوابم بهتر از اينه که صبح زود بيدارم کني

_ خوشم مياد هيچ وقت دروغ نميگي پنج شنبه که امد خب

_ خب

_ شب که شدخب

_ خب بگو ديگه بابايي

_ خانه باش صبحش ما مي اييم 

_ اخ جون بابايي دمت گرم عاشقتم 

_ البته مهمونم داريما

_ مهم نيست مهمونت که کاري به من نداره

_ خب داره 

_ چه کاري ؟

_ خواستگاره

_ بابايي من 15 سالمه ها

_ خب به من چه بزرگتر از سنت هم ميدوني هم نشون ميدي هم خيلي خواستگار داري .. نترس نهايتش برا هم نشونتون ميکنيم چند سال ديگه عروست ميکنم من که حالا حالا ها نميزارم از پيشم بري

_ به همين خيال باشين چون مثل خواستگاراي قبلي سرش ميارم

_ نه ديگه اشناست نميتوني در ضمن هيچ عيبي هم نداره نه کراواتش کجه نه چيزي

_ اما

_ برا امروز تا همين حد بسه فقط بدون خواستگارت عليرضاست ... باي

آه لعنتي ... اخه علي اين چه کاري بود ؟؟ من که تو رو برادرم ميدونستم ... اخه کي اين آزاديشو ول ميکنه شوهر کنه و رخت بشوره ؟؟؟؟؟ من از شوهر بيزارم!!!



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:39 توسط پوریا |
رمان تک عشق2  <-PostCategory-> 

از خواب بيدارشدم ساعت 11 بود رفتم پايين .

_ جميله خانم سهيلا کجا هس؟

_ رفت شيشه پاک کن بياره .

_ چيکار اين سهيلا داريد پول که هست يه مستخدم براي کمک دست بگيريد اين قدر خسيس نباشيد .

سهيلا امد .

_ سهيلا تا 12 بيرونيم اماده شو . جميله خانم شما هم يک مستخدم ديگه بگير تنها نباشي نه فقط امروز براي روز هاي ديگه لازم ميشه .

صبحانه را خوردم گوشيم زنگ خورد

_ بله

_ سلام عليکم

_ به به عليرضا خط جديد گرفتي؟ کي امدي ايران؟

_ اره خط جديده. ديروز . خواستم بگم زن عموي شما يا مادر بنده ناهار و شام دعوتت کردن قدم روي چشماي زن عموت بزار و بيا

_ امروز پنج شنبه هست ؟

_ اره

_ ناهارو باشه اما شام قرار دارم

_ با کي کلک ؟

_ ترنم وطرلان سهيلا هم گفت نمياد

_ اخه بچه ي سوم راهنمايي يا حالا اول دبيرستان قرار داره براي چي؟؟؟؟؟؟؟

_ تا چشماي بعضي ها در بياد ...

_ دختر عمو بايد بگي پسر عمو تو هم بيا خوش حال ميشم

_ من خوش حال نميشم که !! تازه دوستام دخترن

_ چه بهتر

_ علي ..

_ اخه يکي نبايد مواظب شما جوجه ها باشه ؟

_ جوجه خودتي بيا دنبالم ناهارو هستم خافظ .

_ باشه باشه عصبي نشو اماده بشو باي

لباس پوشيدم و شيک و تر و تميز منتظر علي شدم تا بياد عليو مثل برادر نداشتم دوست داشتم خصوصا چون خيلي با بابام خوب بود و هميشه پيش بابام بود .

علي _ سلام خوشکله عجب تيپي زدي اي شيطون دنبال خواستگار ميگردي ؟

_ نه ميخوام چشماي داداشيمو در بيارم تا به من نگه جوجه

_ واقعا از استقبال و هدفت مرسي

- خواهش مي کنم



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:36 توسط پوریا |
رمان تک عشق  <-PostCategory-> 

فصل اول

از وقتي که يادم مياد هر چي تو زندگيم خواستم بهش رسيدم اما لوس و ناز نازي هم بزرگ نشدم بابا و مامانم بيشتر خارج از کشور بودن و اين باعث شده که روي پاي خودم باشم . درسته که خانوادم هميشه پيشم نبودن اما خدايي هيچي برام کم نگذاشتن ....

- کيا امشب يه پارتي خوب افتادم مياي ؟

- ترنم نميزاري دو دقيقه تو افکارخودم باشما . 

- خب مياي ؟ 

- نه مگه بيکارم . خيلي از پسرا خوشم مياد که الکي بيام . 

- آخه تو نيايي طرلانم نمياد تازه تولد کيوان دوست شايانه 

- باشه ميام اين قدر غر نزن . 

- ايول . باي . 

 

ساعت 7 شب بود رفتم حمام يه کم ارايشم کردم يعني خيلي ساده يه ماتيک کمرنگ . به خودم دراينه نگاه ميکنم انگار بار اوله خودمو مي بينم پسراي بيچاره که از دستم کتک ميخورند حق دارند دلشون باديدنم بلرزه آخه چشمايي عسلي موهاي طلايي دماغي خوش فرم و کوچک پوستي سفيد و لبايي سرخ . تنهابديم قدمه که به زور به 160 ميرسه ...

يه پيراهن و شلوار اسپرت ابي که بابام ازايتاليا اورده ميپوشم موهام که تا شانه هام مياد و مي بندم لاک ابيمم ميزنم و سريع مانتوي کوتاه ابيمو با شال و کفش همرنگ ميپوشم و بيرون ميرم شايان برادر ترنم با ترنم و طرلانم ميرسند دم درخانه .



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:35 توسط پوریا |
رمان قاتل2  <-PostCategory-> 

هوا کم کم رو به گرمي ميرفت.امتحانات پايان ترم شروع شده بودند.من توي اون روزها حال خوبي نداشتم.مثل هميشه سردرد و استرس امانم رو بريده بود.چند بار ديگه هم پارسا رو توي محوطه و راهرو ديده بودم ولي اون خيلي آروم از کنارم گذشته بود.حتي به چشمام هم نگاه نميکرد.مصمم بودم که او را يک جايي گير بيارم و سر از کارش دربيارم.

اون روز امتحان انتقال جرم داشتم.به معناي تمام خودم رو افتاده حساب ميکردم.با حالي نزار کنار خيابان منتظر تاکسي شدم اما دريغ از يک ماشين....کم کم داشتم از گرماي هوا کلافه ميشدم که پارسا با ماشينش جلوي پام ترمز کرد.اول ترديد داشتم اما بعد با به ياد آوردن سوالها و کنجکاويم در رو باز کردم و سوار شدم.زير لب سلام کردم و اون هم مثل من جوابم رو داد.کولر ماشين رو روشن کرد و دريچه هايش رو به سمتم چرخوند.هر دو ساکت بوديم.اون حسابي تو فکر بود و من هم کلافه و سردرگم ميان يک دنيا سوال بي جواب.نميدونستم چطور سر صحبت رو باهاش باز کنم.احساس کردم که باز دارم به خودم فشار ميارم براي همين افکار بيهوده رو از سرم دور کردم و از پنجره به بيرون خيره شدم.اولش با ديدن ساختمان هاي نيمه ساخته متعجب شدم اما خوب که دقت کردم ديدم که داريم از شهر خارج ميشيم.سريع به سمت پارسا برگشتم اما اون خيلي آروم بود.سعي کردم آرامشم رو حفظ کنم.



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:28 توسط پوریا |
رمان قاتل1  <-PostCategory-> 

چرا ؟ واقعا چرا ؟ چرا بعد از اين همه مدت ؟

اونا حق ندارن که اين کارو بکنن. مقصر خودشون بودن. من نمي ذارم اونا عشقم رو که تمام زندگيمه ازم بگيرن . اگه اون نباشه زندگيم هيچ ارزشي نداره ، هيچي !

راحت به دستش نياوردم که راحت از دستش بدم.اصلا چرا اينجوري شد؟

حالم از اين همه چرا هايي که تو مغزم معلقه به هم ميخوره چرا هاي بي جواب . اصلا اين اتفاقات از کي شروع شد؟چرا زندگيم با همه ي آدما فرق ميکنه؟اما نه ، نميذارم . قسم ميخورم که اين اجازه رو بهشون نميدم . به همه ي مقدسات قسم حتي اگه تموم هستيم رو در اين راه از دست بدم نميذارم ما رو از هم جدا کنن.هيچ کس نميتونه ما رو از هم جدا کنه .

هيچ کس !



ادامه مطلب

+ نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 8:26 توسط پوریا |
جزای عشق6  <-PostCategory-> 

ناهار رو به سليقه ي من توي يک رستوران شيک شيشليک سفارش داديم. خميازه اي کشيدم و به پشتي صندلي تکيه دادم.

ـ خوابت مياد؟

ـ ديشب نتونستم بخوابم!

ـ پس حوصله ي خريد نداري نه؟

ـ زياد برام فرق نداره!

ـ ولي واسه من مهمه!

ـ پس باهات ميام!

لبخندي زد ودستش رو گذاشت روي دستم. سرم روکه پايين بود با دستش بالا آورد وگفت: نهالم؟

بدون جواب محو چشماي سبز شده بودم! چشمايي که انگار مثل آب جريان داشت. وقتي ديم منتظر جوابمه گفتم: بله؟

ـ تا آخر دنيا باهام ميموني؟

ـ يعني بعد از اين دنيا ديگه باهات نباشم؟

خنديد وگفت: تو فرشته ي دنيا وآخرت مني! فرشته کوچولوي من!

ـ آخه من کجام کوچولوِ؟

دستم رو که توي دست هاي بزرگ ومردونه اش گرفته بود بالا آورد و گفت: به دستامون نگاه کن! خوب کوچولويي ديگه!

ـ باشه بابا! اصن هرچي تو بگي!

نوک بينيم رو کشيدوگفت: شيطون!

غذا رو آوردند و مشغول خوردن شديم. گفتم: ايليا؟

ـ جانم؟

ـ يه سوال بپرسم؟

ـ بپرس!

ـ تو قبلا با دختري رابطه نداشتي؟

باخنده گفت: چيه؟ حساي زنونت فعال شده؟

ـ جواب منو بده!

ـ نه!



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 19:10 توسط پوریا |
مطالب پيشين
» فیلم مبتذل موبایلی از یک دختر که پسری را تکان داد +
» جزای عشق/قسمت اخر
» جزای عشق10
» جزای عشق9
» جزای عشق8
» جزای عشق7
» رمان تک عشق/قسمت اخر
» رمان تک عشق20
» رمان تک عشق19
» رمان تک عشق18
» رمان تک عشق17
» رمان تک عشق16
» رمان تک عشق15
» رمان تک عشق14
» رمان تک عشق13
» رمان تک عشق12
» رمان تک عشق11
» رمان تک عشق10
» رمان تک عشق9
» رمان تک عشق8


پيوندها


جی پی اس موتور جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اس ام اس داستان و آدرس eyyjounam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

پيوندهاي روزانه

ساختن وبلاگ
شماره پیمان کارها
حمل ته لنجی با ضمانت از دبی
خرید از چین
قلاده اموزشی ضد پارس سگ
الوقلیون

 

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

طراح قالب

Power By:LoxBlog.Com & NazTarin.Com