ـ نميشه! نميتونم!
نهايت سعيم روميکردم که موقعه ي حرف زدن صدام نلرزه!ايليا بااون چشماي سبزش زل زده بود به چشمامو داشت ديونه ام ميکرد! دستي کشيد لاي موهاش وگفت: آخه چرا؟
ـ نپرس!
ـ من نبايد بدونم که چه مشکلي دارم که قبولم نميکني؟؟؟
ـ تو مشکلي نداري! من مشکل دارم!
چشماش گرد شدوگفت: توکه نامزد نداري؟
ـ نه!
نفس آسوده اي کشيد وگفت: پس چرا؟
ـ گفتم که! نپرس!
ـ من تا ندونم دست بردار نيستم!
ـ دکتر... من وشما مناسب هم نيستيم!
ـ آخه چرا؟
ـ تو چي از من ميدوني؟
ـ خيلي چيزا!
ـ مثلا؟
ـ مثلا اينکه خانوادت رو از دست دادي، يه برادر داري، توي شرکت برادرم کار ميکني و...
ـ همين ها واسه ازدواج کافيه؟
ـ از نظر من آره! بعدشم من خودتو ميخوام نه اين چيزا رو!
ـ تو هيچي از من نميدوني! اصلا تا حالا ازخودت پرسيدي که برادرم کجاست؟ من چراتنها زندگي ميکنم؟ از خودت پرسيدي که يه دختر تنها چه جوري خونه توي فرمانيه داره؟
با ترديد نگاهم کرد.آروم گفت: خوب بگو تا بدونم!
احساس کردم فکرش داره جاهاي نامربوط که سريع جبهه گيري کردم: لطفا فکر بد نکن!
ـ بگو نهال! جون به لبم کردي!