داستان

کاش میدونستی جهانم بی توالف نداره
منوي اصلي
صفحه اصلي
پروفايل مدير
عناوين وبلاگ
آرشيو وبلاگ
پست الكترونيكي

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید من پوریا17سالمه واین وبلاگم موضوع خا30 نداره هرچی باشه میذارم واگروبلاگ خواستیدپیام بگذارید
آرشيو
مرداد 1392
تير 1392
نويسندگان
پوریا
کد هاي جاوا

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 12
بازدید کل : 18570
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

جزای عشق5  <-PostCategory-> 

ـ نميشه! نميتونم!

نهايت سعيم روميکردم که موقعه ي حرف زدن صدام نلرزه!ايليا بااون چشماي سبزش زل زده بود به چشمامو داشت ديونه ام ميکرد! دستي کشيد لاي موهاش وگفت: آخه چرا؟

ـ نپرس!

ـ من نبايد بدونم که چه مشکلي دارم که قبولم نميکني؟؟؟

ـ تو مشکلي نداري! من مشکل دارم!

چشماش گرد شدوگفت: توکه نامزد نداري؟

ـ نه!

نفس آسوده اي کشيد وگفت: پس چرا؟

ـ گفتم که! نپرس!

ـ من تا ندونم دست بردار نيستم!

ـ دکتر... من وشما مناسب هم نيستيم!

ـ آخه چرا؟

ـ تو چي از من ميدوني؟

ـ خيلي چيزا!

ـ مثلا؟

ـ مثلا اينکه خانوادت رو از دست دادي، يه برادر داري، توي شرکت برادرم کار ميکني و...

ـ همين ها واسه ازدواج کافيه؟

ـ از نظر من آره! بعدشم من خودتو ميخوام نه اين چيزا رو!

ـ تو هيچي از من نميدوني! اصلا تا حالا ازخودت پرسيدي که برادرم کجاست؟ من چراتنها زندگي ميکنم؟ از خودت پرسيدي که يه دختر تنها چه جوري خونه توي فرمانيه داره؟

با ترديد نگاهم کرد.آروم گفت: خوب بگو تا بدونم!

احساس کردم فکرش داره جاهاي نامربوط که سريع جبهه گيري کردم: لطفا فکر بد نکن!

ـ بگو نهال! جون به لبم کردي!



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 19:8 توسط پوریا |
جزای عشق4  <-PostCategory-> 

چند دقيقه ي بعد يه هيکل چهارشونه که يه تيشرت سفيد تنش بود از پشت تپه پيداش شد. آماده بودم که هرکي هست چوب رو بکوبم توي فرق سرش که دوتا چشم سبز زل زد به چشمام. ايليا بود! خيالم راحت شد و از پناه گاهم اومدم بيرون.ايليا که از ديدن من جاخورده بود گفت: تو اينجا چي کارميکني؟

ـ منم با مهندس اومدم! که اگه اتفاقي افتاد کمک کنم!

ـ نبايد تو رو وارد اين بازي ميکرد!

ـ من بلدم از خودم مراقبت کنم!

ـ خودش کجاست؟

ـ رفت سمت سوله!

ـ تنها؟

ـ آره! گفت يه تصويه حساب شخصي داره!

ـ احمق! چند دقيقه است رفته؟

ـ 20 دقيقه اي ميشه!

تلفنش رو از جيب شلوار جينش درآورد و شماره گرفت: الو؟سلام سرکار...خسته نباشيد! ...ميخواستم يه مورد کلاه برداري رو گزارش کنم!...بله!... فکر کنم قبلا آقاي شايگان خبر دادن... بله بله! درسته!....ميشه نيرو اعزام کنيد به اين آدرس؟ ...ممنون ميشم! و آدرس رو داد.تلفنش رو قطع کردوگفت: راه بيفت!

ـ کجا؟

ـ بريم دنبال مسيا!

ـ خوب من اينجا ميمونم!

ـ اينجا امن نيست! داشتم مي اومدم چندتا ماشين رو پايين تر ديدم!

مخلفتي نکردم و دنبالش راه افتادم.با احتياط به سوله نزديک شد وکنار ديوارش پناه گرفت. آروم پرسيدم: مگه جليلي چقدر خطرناکه؟

ـ انقدر که هميشه دونفر مسلح باديگاردشن!



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 19:6 توسط پوریا |
جزای عشق3  <-PostCategory-> 

ساعت 10 صبحه ومشتاق دوباره جلوم وايستاده.اون روز شايگان نيومده بود سرکار.مشتاق ميگه:شما ميدونيد چرا نيومده؟

ـ از کجا بايد بدونم؟

ـ تلفنشم خاموشه! اين پسره خله انگار نه انگار اينجا مسئوليت داره!

ـ کار ايشون به من مربوط نيست!

لبخندي روي لباش ميشينه وميگه:خوشم اومد!درستش هم همينه!معلومه از اون دخترا نيستي که پول و تيپ وقيافه اغوات کنه!

با اخم ميگم:منظورتون چيه آقا؟

ـ هيچي!موفق باشيد!وبا همون لبخند ميره بيرون.ازش بدم مياد.مرد درستي نيست.

اين روزها سر شرکت خيلي شلوغ شده بود.چندتا قرارداد گنده با چندتا شرکت تجاري خارج از کشور بسته بوديم وشايگان تقريبا هرروز جلسه داشت.ولي نميدونستم که چرا اون روز نيومده بود!تلفن مدام زنگ ميخورد وشايگان رو ميخواست ومنم با بي حوصلگي همه رو رد ميکردم!

هرچند که بعد از اون همه مدت که داشتم توي اون شرکت کارميکردم،صداي تلفن هابرام عادي شده بود ولي گاهي هم مثل اون روز اعصاب اين صداهارو نداشتم!زنگ زدم به قنبري وگفتم برام يه قهوه بياره تا شايد يکم آرومم کنه!قنبري که از دراتاق اومد تو،پشت بندش شايگان هم اومد.

برخلاف هميشه که باتيپ رسمي مي اومد،شلوارجين مشکي تنش بودو يه تيشرت همرنگ شلوارش.کتوني هاي سفيدش توي اون تيپ سرتاپا مشکي بدجوري توي چشم ميزد.موهاش رو به سمت بالا ژل زده بودو کيفش هم همراهش نبود.به جاش يه ساک ورزشي آديداس دستش بود.از وجناتش معلوم بود که از باشگاه يا يه مکان ورزشي مياد.دخترا رو از پشت سرش ميديم که براش غش وضعف ميکنند.توي دلم پوزخندي زدمو گفتم:بدبختاي شوهر نديده!!!



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 13:36 توسط پوریا |
جزای عشق2  <-PostCategory-> 

 ساعت 10 رسيدم به محضر.شايگان توي راه رو ايستاده بودومنتظر من بود.من روکه ديد گفت:برو تو اتاق،حاج آقا منتظر شناسنامته!

مثل عقد،واسه طلاق هم نيومد تويه اتاق!انگار نميخواست عوض شدن سرنوشتش رو بشنوه!در مورد عقدبهش حق ميدادم ولي نفهميدم چرا براي طلاق نيومد توي اتاق.بعد از امضا کردن دفتر ثبت شناسنامه هارو گرفتمو زدم بيرون.همچنان سرجاش دست به جيب وايستاده بود!رفتم جلوشو شناسنامه اش رو به طرفش گرفتمو گفتم:بفرماييد آقاي شايگان!

سعي کردم آقاش رو غليظ بگم تا تلافيه عقد دربياد!شناسنامه اش رو گرفت وگفت:اميدوارم ديگه نبينمت!اين روگفتو از در رفت بيرون!

اين ديگه نهايت بي شرمي بود!نميدونستم چه علاقه اي داره که شخصيت ديگران رو له کنه! درست بود که من باخواست خودم رفته بودم توي زندگيش،ولي دلم ميخواست باخواست خودم از زندگيش بيام بيرون! نه اينکه منو مثله يه تيکه زباله از زندگيش پرت کنه بيرون!اعصابم داغون بود!انقدر که حتي حوصله ي خودم رو هم نداشتم!

بدتر از همه سوال جواب هايي بود که وقتي رسيدم خونه،آرزو شروع به پرسيدن کرد!دلم ميخواست بهش بگم خفه شه!ولي درعوض دربرابر همه ي حرفاش سکوت کردم! وقتي ديد حوصله ندارم از جاش بلند شدوفقط گفت:يادت نره که فردا وقت دکتر داري!



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 13:25 توسط پوریا |
جزای عشق1  <-PostCategory-> 

   

 

مثل هميشه صداش روانداخته روي سرش:تو خيلي بي جا کردي همچين غلطي کردي!بابا ي بدبختمون رو کشتي کافي نبود؟حالا نوبت منه؟

بدون اينکه حتي جواب يکي از حرفاش رو بدم از خونه زدم بيرون.خيابون ها شلوغ تر از هميشه بود. حوصله ي هيچ کس رونداشتم!انقدر توي اين چند وقته حرف هاي درشت از اطرافيانم شنيده بودم که ديگه حتي حوصله ي خودم رو نداشتم.حتي از برادرم که تنها کسي بود که توي اين دنياداشتم.مي دونستم با اين وضعيت نمي تونم بيشتر از اين دوام بيارم.بايد زودتر يه کاري مي کردم .

پل هوايي صدمتر پايين تره.کي حال داره اين همه راه بره؟!خيابون دوبانده است،اولين لاين رو رد ميکنم.دود يکي از ماشين ها که باسرعت زياد از بغلم ويراژداد ورفت، رفت توي گلوم وبه سرفه افتادم.لعنتي!ميرم توي لاين بعدي،يه لحظه مکث،يه سرفه ي نسبتا طولاني،و....ويـــــــــــــ ــژ!و بعدش سياهي محضي که مثل قير تک تک سلول هاي مغزت رو پر مي کنه.

 



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 13:21 توسط پوریا |
یک داستان واقعی  <-PostCategory-> 

سال 75 بودمن بعد از دانشگاه و گرفتن مدرک فوق دیپلم  حدودا 21 سالم بود و سرباز بودم

بعد از اتمام مراحل اموزشی در کرج به یکی از شهرهای کردستان اعزام شدم.

یه روز که توی شهر اومده بودم رفتم جلوی مغازه پدر بزرگم راستی یادم رفت بگم خونه پدر مادرم یکی از روستاهای اون شهر بود و پدر بزرگم توی اون شهر مغازه داشت وغروبا بعد پایان کار روزمره اش به روستا بر می گشت

اون روز پدر بزرگم با اصرار من رو به روستا برد پدر و مادر بزرگم اونوقتها تنها زندگی می کردن تمام پسر و دختراشون ازدواج کرده ورفته بودن پی زندگی خودشون.

شب موقع خواب من که تنها توی یکی از اتاقها خوابیده بودم نصفه شب چیز وحشتناکی رو دیدم که الان بعد سالها هنوز که به ان فکر می کنم مو بر اندامم سیخ میشه.



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 12:48 توسط پوریا |
داستان عاشقانه کیارش باساناز  <-PostCategory-> 

ناین دو فرد عاشق یه چند سالی بود که با هم دوست بودنند و خیلی هم دیگرو دوست داشتند اینا خیلی کم همدیگرو می دیدند چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر می دادند و خیلی بهش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زودتر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گفت:



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 10:53 توسط پوریا |
داستان عجیب اماواقعی...  <-PostCategory-> 

این داستان واقعی است وبر اساس گفته ی شاهدان عینی وخود فرد بوده در شهرستان نطنز در شهر بادرود یک چوپانی درچند کیلومتر پشت امامزاده اقاعلی عباس و شاهزاده محمد در حال چراندن گوسفندان بوده که نا گهان



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:داستان,ساعت 10:42 توسط پوریا |
داستان یک روحانی جوان  <-PostCategory-> 

بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آن‌ها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند.

لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم. نمی‌دانستم با این همه بی‌حجاب و… چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آن‌ها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم.



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:داستان,ساعت 10:31 توسط پوریا |
داستان فرعون وشیطان  <-PostCategory-> 

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.

فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.

شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.


+ نوشته شده در شنبه 22 تير 1392برچسب:داستان کوتاه,ساعت 22:21 توسط پوریا |
مطالب پيشين
» فیلم مبتذل موبایلی از یک دختر که پسری را تکان داد +
» جزای عشق/قسمت اخر
» جزای عشق10
» جزای عشق9
» جزای عشق8
» جزای عشق7
» رمان تک عشق/قسمت اخر
» رمان تک عشق20
» رمان تک عشق19
» رمان تک عشق18
» رمان تک عشق17
» رمان تک عشق16
» رمان تک عشق15
» رمان تک عشق14
» رمان تک عشق13
» رمان تک عشق12
» رمان تک عشق11
» رمان تک عشق10
» رمان تک عشق9
» رمان تک عشق8


پيوندها


جی پی اس موتور جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اس ام اس داستان و آدرس eyyjounam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

پيوندهاي روزانه

ساختن وبلاگ
شماره پیمان کارها
حمل ته لنجی با ضمانت از دبی
خرید از چین
قلاده اموزشی ضد پارس سگ
الوقلیون

 

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

طراح قالب

Power By:LoxBlog.Com & NazTarin.Com