صداي دستگاه نوار قلب سکوت آرامش بخش بيمارستان رو بهم مي ريزه.دست وپام روحس نمي کنم،حتي سرم روحس نمي کنم وتنها چيزي که مي دونم اينه که فقط حس شنواييم فعاله.همين هم جاي شکرداره چون هنوز زنده ام. چند ساعت بعد با گز گز خفيفي که توي بدنم مي پيچه مي فهمم هنوز اعصابم درست کار ميکنه.هياهوي دکترا وپرستاراداره ديونم مي کنه.صورتم توي بانداژپيچيده شده.حتي چشمام وفقط نوک بينيم واسه نفس کشيدن ودور دهنم بازه.درد دارم.انقدر که اگه آرواره هاي فکم قدرت باز شدن داشت يه جيغ فرا بنفش مي کشيدم.
به ضرب مسکن خوابم ميکنن. بيدار که ميشم نميدونم صبحه يا شب.دلم مي خوادتمام باندا ي صورتم رو جر بدم. پوستم مي خاره.تمام بدنم درد ميکنه به جز پاي راستم.پاي راستم رواصلا حس نمي کنم.انگار که بي حس کننده ي قوي بهش زده باشن.بعداز يکم بالاخره صداي آه ونالم درمياد:يکي اينجا نيست به داد من برسه؟ آهــــــــــــــه! پرستار!
ـ چه خبرته؟اومدم!
ـ ميشه اين باندارو باز کني؟هيچي نميبينم!
ـ خوب اگه قرار بود ببيني که باند نمي بستيم دور چشمات!
ـ کور که نشدم؟هان؟
ـ نه دختر!فقط...
ـ فقط چي؟
ـ هيچي.پوستت يکم التهاب داره.خوب که بشه باندارو باز ميکنيم.
ـ دروغ که نميگي؟
ـ نه.درد داري؟
ـ آره.گرسنه ام هم هست!
ـ فعلا که نبايد چيزي بخوري.يه مسکن بهت ميزنم بخوابي.
ـ چند روزه اينجام؟
ـ سه روز.
روز ها مزخرف تر از هميشه داره سپري ميشه.از رضا خبري نيست.چندان چيز عجيبي هم نيست.مطمئنم اگه بهش بگن فردا تشيع جنازه ي خواهرته هم نمياد.اين که ديگه بيمارستانه!تازه چرا بايد بيادوقتي ميدونه اگه بياد بايدتمام هزينه هاي بيمارستان روبده؟خيلي دلم مي خواد بدونم با کي تصادف کردم.احتمالا اولين کاري که ميکنم اينه که دونه دونه موهاش رو بکنم.يکي نيست بهش بگه آخه مرد حسابي آدم بدبخت تر از من گير نياوردي بزني بهش؟؟؟
از پاسگاه اومدن واسه رضايت واين حرفا.به افسره ميگم آخه من وقتي هنوز نميدونم چه بلايي سرم اومده چه جوري بايدرضايت بدم.گفتم رضايت باشه بعد ازاينکه بادکترم حرف زدم.دکتر مياد.بعد از ظهر ومن اولين غذايي رو که بعد از چهار روزخوردم رو بالاميارم.بالاخره يکي پيدا ميشه که به داد من برسه واين باند هاي مسخره رو باز کنه.چشمام رو آروم باز ميکنم و واسه بار اول اتاقي که توش هستم رو ميبينم.هيچ چيز قابل توجهي توش نيست به جز کلي دم ودستگاه که باسيم هاي مختلف بهم وصله! از زيادي دستگاه ها به وحشت ميفتم وميگم:دکتر من مگه چمه اين همه دم ودستگاه آويزونمه؟
ـ هيچيت نيست!
ـ هيچيم نيست که نميزاريد برم؟اصلاچه بلايي سر صورتم اومده؟يه آيينه به من بديد!ميخوام خودم رو ببينم!
ـ نبيني بهتره!
ـ دکتر!لطفا يه آينه بهم بديد!
از لحن محکمم ميره وچند دقيقه ي بعد با يه آيينه برميگرده.نمي تونم باور کنم که اين منم!نه اين امکان نداره! پلک چپم کش اومده وافتاده روي چشمم.صورتم پر از دست انداز وچاله چوله شد.دماغ باريکم کوبيده شده توي صورتم.ماتم روي صورتي که رو به رومه!هيچ چيز اين قيافه واسم آشنا نيست.سرم رو ميارم بالا وميگم:اين کيه دکتر؟
ـ بهت که گفتم بهتره نبيني خودتو!
ـ چه بلايي سرم اومده؟
ـ شيشه خرد شده توي صورتت.شانس آوردي آسيبي به چشمات نرسيده.
ـ ميشه...لطفا...باند هارو ببنديد؟نمي خوام کسي اينجوري منو ببينه.
دکتر سري تکون ميده وباند هارو دوباره روي صورتم ميبنده البته جوري که بتونم ببينم.
ـ ديگه چي دکتر؟
ـ همين رو هضم کن فعلا.
ـ مگه بازم هست؟هيچي نميگه.ناله ميکنم:تورو خدا بگيد دکتر!ديگه چي؟
ـ پاتم... .نگاهي به پاي بي حرکنم ميکنم وميگم:پام چي؟
ـ عصبش به طور کامل قطع شده!
ـ اين....اين يعني...چي؟
ـ يه پا نداري!
اين ديگه خيلي سنگين بود.بدون حرف فقط به صورتش نگاه ميکنم.منتظرم بزنه زير خنده وبگه شوخي کردم بابا . ولي اونم باهامون قيافه ي جديش زل زده توي چشمام!دراز ميکشم وملحفه رو ميکشم روي سرم.اشک هام بي صداگونه هام روتر ميکنه.حتي نمي تونم تصور کنم نداشتن يه پا چه حسي ميتونه داشته باشه.حتي نميتونم پيش خودم تصور کنم دقيقا چه اتفاقي افتاده.فقط اين رو ميدونم که هرکي باعث وباني اين بدبختي شده،بايد تاوان سنگيني رو پس بده.
بخاطر مسکن ها خوابم ميبره.ولي وسط هاي شب بخاطر کابوس هاي درهم وبرهمم از جا ميپرم.اين قضيه چندبار تکرار ميشه.توي خلسه دارم قدم ميزنم.دقيقا روي مرز خواب وبيداري.صبح باصداي رضا از خواب بلند ميشم:چرا تو هميشه بايد مايع دردسر باشي؟هان؟
ـ اگه ميخواي رواعصابم راه بري برو بيرون!
ـ ببند دهنتو!دختره ي خيره سر اين همه مکافات درست کرده دوقرت ونيمشم باقيه!برو خدارو شکر کن که اين يارو که زده بهت خيلي آقاي محترميه تمام پول بيمارستانتو داده وگرنه من يه قرون هم واسه تو خرج نميکردم!
ـ. ...پــــــــــــــوف!خيلي لطف ميکنن!با اين بلايي که سرم آورده کل داريش هم بده کمه!
ـ امروز قراره از پاسگاه بيان،رضايت ميدي،پول ديه رو ميگيريم مياي بيرون فهميدي؟
ـ لازم نيست تو به من چيزي ياد بدي خودم ميدونم چي کار بايدبکنم.
ـ دِ نمي دوني!اگه ميدونستي همون روزاول رضايت ميدادي!
ـ سهم الارث من رو که خوردي حالا پول ديه ي پاي من روهم ميخواي بالا بکشي؟کورخوندي!
ـ يه کاري نکن بزنم همين جا اون يکي پاتم چلاغ کنم ها!يه عمر زحمتت روکشيدم!توي خونه ي من خوردي وخوابيدي پس حرف زيادي نزن!همين کاري که گفتم رو ميکني!
يکي از پرستار ها مياد توي اتاق وميگه:چه خبره آقاي محترم؟اينجا بيمارستانه!صداتون رو بياريد پايين!
رضا با غيض ميگه:بله چشم!
پرستاره ميره بيرون.روش رو سمت من ميکنه وميگه:اين الان ميخواد بياد باهات صحبت کنه،عين آدم رفتار ميکني.فهميدي؟فقط واي به حالت اگه بخواي همه چيز رو خراب کني!منتظر جواب من نميونه وميره بيرون.
منتظرم که مسبب اين اتفاقات رو ببينم ولي بجاش يکي از پرستار ها مياد توي اتاق وچندتا آمپول ميزنه توي سرومم.همونجوري که داره کارش رو ميکنه ميگه:مي خواي رضايت بدي؟
ـ نمي دونم.... .
ـ من اگه جاي تو بودم با اين وضعيت پات خودم رو مينداختم گردنش!نديديش هنوز نه؟خيلي تيکه است!همه ي پرستاراعاشقش شدن!
ـ خودم رو بندازم گردنش؟يعني چي؟
ـ يه قانوني هست ميگه اگه يکي بزنه به يه دختر مجرد وباعث نقص عضو بشه اگه دختر بخواد بايد عقدش کنه.ببينم توکه نامزد اينا نداري هان؟
ـ نه...
ـ پس حله ديگه!
ـ چي حله؟مگه الکيه؟
ـ الکي تر از اون چيزيه که فکرش روميکني!
وسايلش رو جمع ميکنه وميره بيرون.ذهنم داره حرف هاي دختره رو حلاجي ميکنه:اگه دختر بخواد بايدعقدش کنه... .چند دقيقه بعد صداي در مياد.باصداي گرفته اي ميگم:بله؟
در باز ميشه وهيکل چهارشونه اي کل چهارچوب در رو پرميکنه.اولين چيزي که جلب توجه ميکنه هيکل عضله اي که حتي از زير اون کت وشلوار مشکي رسمي هم مشخصه.موهاي خوش حالت قهوه اي روشن که رفته بالا با چشماي خمار وطوسيش توي اون صورت برنزه سمفوني جالبي ايجاد کرده.صداش باقيافه اش خيلي هم خوني داره. يه صداي بم ومردونه:سلام.
ـ سلام.
ـ بهتريد؟
ـ به لطف شما عاليم!
ـ باور کنيداصلا نديدمتون!
ـ به نظرخودتون توجيحه جالبيه؟
ـ نه خوب...ولي...
ـ ولي نداره!شما....همه ي آينده ي من رونابود کرديد!
ـ باور کنيد من نميخواستم اينجوري بشه!هرکاري که بخوايد ميکنم!حتي اگه بخوايد واسه درمان ميفرستموتون خارج ازکشور.... .
ـ متاسفم!اين پا ديگه خوب بشو نيست!
ـ من حاضرم دوبرابر ديه رو...
ـ آقاي محترم،همه چيز پول نيست!شما فکر کرديد ما چون هشتمون گرونه مونه با هرمبلغي راضي ميشيم؟فکر کرديدبا پول ميشه فقط همه چيز روخريد؟
ـ من...من فقط ميخواستم...
ـ هيچي نگيد لطفا!معلوم نيست اين تصادف دقيقا چه آسيب هاي ديگه اي بهم زده!من تا نفهمم کامل چه بلايي سرم اومده نمي تونم رضايت بدم!
ـ بسيار خوب...من ميگم که يه دکترخوب معاينتون کنه...اميدوارم که من رو...ببخشيد!باورکنيداصلاعمد ي نبود!
چيزي نمي گم.اونم خداحافظي ميکنه وميره بيرون.افکار ضدونقيض زيادي توي مغزم جريان داره که يکيش ازهمه پرنگ تره:...اگه دختره بخواد بايدعقدش کنه...ولي به چه قيمتي؟اصلا از کجامعلوم اين ياروآدم درستي باشه؟ از کجا معلوم که اصلامشکل رواني نداشته باشه؟من با چه تضميني اينکارو بکنم؟فکرهاي متفاوت مدام از ذهنم رد ميشه. خوشبختانه وقت ملاقات تموم شده وديگه قيافه ي رضا يا هر خر ديگه اي رونميبينم.از دکتر ميخوام مسکن بهم نزنه.خيلي چيزها راجع به زندگيم هست که بايد بهش فکر کنم.واين بهترين موقيعتيه که ميتونم ازتنهاييم واسه فکر کردن استفاده کنم.
صبح يه دکتر ديگه هم معاينه ام ميکنه وميگه پام واسه خوب شدن اونم خوب شدن نسبي به يه عمل سخت احتياج داره که هم خرج زيادي داره وهم توي ايران فقط يه دکتر اين عمل روانجام ميده که اونم از الان بايدواسه دوسال ديگه وقت بگيري!به به!چه زندگي زيبايي!اين چندروزي که توي بيمارستان بودم به زمين وزمان فوش دادم که از هرکجا يه چيزي واسم ميباره!رضا مياد ودوباره داد وقال هاي هميشگيش رو ميکنه واين دفعه با تهديد اينکه اگه خودم رضايت ندم به عنوان کفيل من اينکارو ميکنه از بيمارستان ميره بيرون.
ساعت 8 شبه وميخوام بازور دوتا لقمه غذا بخورم که يکي دراتاق رو ميزنه.شالم رو سرم ميکنم وميگم:بله؟
در باز ميشه ودوباره من رخسار آقاي شايگان رو ميبينم.اسمش رو يکي از پرستارا بهم گفت.اخمام رو ميکشم توهم وميگم:الان که وقت ملاقات نيست!
ـ ميدونم ولي ازدکترتون خواهش کردم که چند دقيقه ببينموتن!
ـ خوب،امرتون؟
ـ خوب،اومدم ببينم که ... يعني جوابتون... .
ـ مي خوايد جواب من رو بدونيد؟
ـ بله!
ـ بسيار خوب،رضايت ميدم ولي يه شرط داره!
ـ هرچي باشه قبوله!
خندم ميگيره وميگم:فکر نکنم قبول کنيد!
ـ شک نکنيد!
ـ بايد عقدم کني!
بايد عقدم کني!انگار که يه پارچ آب سرد رو خالي کردن روش!ماتش ميبره.بعداز چندثانيه عين ديوونه ها شروع کرد به خنديدن!چند دقيقه بلند بلند خنديد.از خندش وحشت کردم!وقتي خندش تموم شدگفت:همه جورش رو ديده بودم جز اين مدليش رو!
ـ شماچه فکري راجع به من کرديد آقاي محترم؟
ـ همون فکري که لايقته!بعد اخماش رو کشيد تو هم وگفت:من شايد خيلي ساده باشم اما انقدر ببو نيستم که هرکي بخواد ازم سوءاستفاده کنه!
ـ فکر کنم يه چيزيم بدهکار شدم!
ـ ديه ت روتمام وکمال ميدم.بعدش ببينم چه ادعايي ميخواي بکني!
اين رو گفت واز اتاق رفت بيرون ودروباحرص کوبيد بهم.زير لب گفتم پسره ي بيشعور!شيطونه ميگه رضايت نده بزار همين جوري بره بيادها!
بعداز ظهر همون پرستاري که اين فکرروانداخت توي سرم واسه عوض کردن پانسمان ها اومد.ازش پرسيدم:حالا مطمئني اين قانون هست؟
ـ آره بابا خواهر خودم وکيله.ميگه هست.راستي امروز صبح شايگان روگاز گرفتي وحشي شده بود؟
ـ آره!چه جورم!
ـ چي کارش کردي؟
ـ بهش گفتم عقدم کنه!صاف وايستاد وگفت:شوخي ميکني!
ـ نه!
ـ بابا حالا من يه چيزي گفتم!توچرا جدي گرفتي!حالا دوسش داري؟
ـ نه بابا!چي داره که من بخوام ازش خوشم بياد؟مسائل ديگه اي هست که اين کار بهترين موقعيت رو واسم جورميکنه!
ـ حالا به نظرت قبول ميکنه؟
ـ مگه دست خودشه قبول نکنه؟؟؟
ـ چه دل وجرعتي داري تو دختر!
دو روز بودهيچ خبري ازشايگان نشده بود.رضامدام اورد ميداد که بايد زودتر به پول ديه رضايت بدم.ولي من چيز ديگه اي توي ذهنم ميگذشت.بعد از دو روز يه مرد چاق وتاس عينکي اومد وخودش رو وکيل شايگان معرفي کرد.
ـ چرا خودش نيومد؟
ـ کاراشون رو سپردند دست من! اومدم راجع به مبلغ ديه... .
ـ آقاي محترم من به خودشون گفتم در چه صورتي رضايت ميدم!
ـ آخه خواستتون... .
ـ خودتونم ميدونيد که غير قانوني نيست!
ـ بله غير قانوني نيست،ولي امکانش براي آقاي شايگان وجود نداره!
ـ چرا؟
ـ آخه...ايشون زن دارند!
ـ چي؟؟؟
ـ ايشون دوساله ازدواج کردند!بخاطرهمين هم اين پيشنهاد اينقدر بهمشون ريخته!
ذهنم با سرعت سرسام آوري کارميکرد.نبايد جاميزدم ولي اين کاربه چه قيمتي؟؟؟به قيمت خراب کردن زندگي دوتا انسان؟عاقلانه بود؟سرم رو آوردم بالا وگفتم:بسيار خوب،پس من ميخوام با خانومشون صحبت کنم!
رنگ يارو پريد!با تته پته گفت:آخه...آخه ايشون الان نيستن...يعني...الان خارج از کشورن!
ـ بسيار خوب،تلفن که دارند بگيد يه زنگ به من بزنند!
ـ شما با خانوم شايگان چي کارداري؟
ـ فکر کنم به خودم مربوط بشه!درحال حاضر اين شرط رضايت منه!
مرده با قيافه ي پکر ازم خداحافظي کرد ورفت.معلوم بود يه ريگي به کفشش داشت.حس زنونم ميگفت شايگان زن نداره وفقط بخاطر باز کردن من از سرش اين حرف رو زده.
فردا از بيمارستان مرخص ميشدم.نميخواستم رضاچيزي از اين ماجرا بفهمه.بايد از اين يارو وکيله يه شماره تلفني آدرسي چيزي مي گرفتم.از يکي از پرستار ها خواستم که توي پرونده رونگاه کنه واگه شماره يا آدرسي ازش هست برام بياره.
صبح واسه ترخيصم رضا نيومد.چيز عجيبي نبود.نيومدکه مبادا يه قرون هم از پولاش کم بشه.دکتر گفت شايگان تسويه کرده.دوتا عصا هم برام گرفته بود که با اون ها راه برم.حتي تصوراينکه بخوام با اينها تو کوچه وخيابون راه برم حالم رو بد ميکرد.با اکراه ودرحالي که سعي ميکردم بغض توي گلوم نشکنه چوب هارو زدم زير بغلم واز پرستارا خداحافظي کردم.بانداژهاهنوز دور صورتم بود.تازماني که عمل نمي کردم دلم نمي خواست حتي خودم خودم رو بااين قيافه ببينم.
کنار خيابون منتظر تاکسي وايستادم.چندتا تاکسي رد شد ولي نايستاد.يکم بعد يه سورنتاي سفيد جلوي پام ترمز گرفت.شيشه روکه پايين دادفهميدم وکيله شايگانه.گفت:سلام خانوم راد بفرماييد بالا.
ـ خيلي ممنون خودم ميرم.
ـ اگه عجله اي نداريد واسه خونه رفتن يک سر بريم دفترمن.
ـ بابت چه کاري؟
ـ مگه نمي خواستيد خانووم آقاي شايگان رو ببينيد؟خانوومشون الان توي دفتر من هستند.
پوزخندي زدم وگفتم:شما که گفتيد خارج از کشورن؟؟؟
ـ خوب...يعني....ديشب برگشتن....من خبر نداشتم!
ـ آهان!نه عجله اي ندارم.
ـ پس بفرماييد بالا.در عقب رو باز کردم وبازور نشستم روي صندلي.عصاهام رو هم گذاشتم کنارم.
ـ ميشستيدجلو.
ـ همين جا راحتم!مردک پيش خودش چه فکري کرده؟نيم ساعت بعد توي دفترش بوديم ولي نه از شايگان خبري بود ونه از زنش.ويکلش گوشي رو برداشت وبهش زنگ زد:سلام مسيا جان...من وخانوم راد الان توي دفتريم شماکجاييد؟...بسيارخوب...پس منتظريم.
داشتم فکر ميکردم که مسيا يعني چي که گفت:توي راهند.الانا ميرسن.قهوه ميخوريد؟
ـ خير.يه ليوان آب اگه ميشه.
ـ حتما.زنگ ميزنه به منشيش ويه قهوه ويه ليوان آب سفارش ميده.نيم ساعت يعد شايگان مياد.يه دخترکه چهره ي معمولي وچشماي بي حالت قهوه اي داره با يه مانتوي مشکي ساده کنارش راه مياد.باديدن دختره بي اختيار خندم ميگيره!توي دلم ميگم خر خودتي!به دک پوز شايگان ميخوره آخه همچين دختري زنش باشه؟اونم دختري که تازه ديشب ازخارج اومده؟
شايگان سلام ميکنه.باسر جوابش رو ميدم وهمچنان بانگاه هام دختره رو تحت کنترل دارم.شايگان با عصبانيت ميشينه روي صندلي وليوان آبم رو تا قطره ي آخر سر ميکشه.دختره زير نگاه هام معضب شده.اين رو خوب ميفهمم. شايگان بعد از 5دقيقه خسته ميشه وميگه:خوب،باهمسر من چي کارداشتيد؟
ـ با همسرتون کار دارم نه باشما!
ـ يعني چي؟
ـ يعني اينکه من يه صحبت خصوصي با خانومتون دارم!
ـ صحبت خصوصي نداريم!اگه حرفي داريد همينجا پيش همه ميزنيد!
ـ بسيار خوب.پس لطفا شما ساکت باشيد وبزاريد خانومتون خودشون جواب بده!
ـ بسيار خوب.بفرماييد.
سرم رو ميچرخونم سمت دختره وميگم:اسم شما چيه؟
با صداي ضعيفي که خوش هم به زور ميشنوه ميگه:منا سالاري.
پوزخند روي لبم پرنگ تر ميشه:شما خارج از کشور بوديد؟
سرش رو مياره بالا وبا التماس به شايگان نگاه ميکنه.اشاره ي آره ي شايگان از زير نگاهم در نميره.با تته پته ميگه:ب...بله!
ـ کجا بوديد؟
ـ پا...پاريس!
ـ اوه چقدر عالي!خانوادتون اونجان؟
ـ بله...مادرم.
ـ يه سوال ازتون دارم،من به انگليس خيلي علاقه دارم وميخوام بدونم که خيابوني که به برج ايفل منتهي ميشه اسمش چيه؟
دختره کپ ميکنه.جو پر تنشيه.شايگان اعصابش حسابي تحريک شده وهي دست ميکشه لاي موهاش.دختره با ترس ميگه:من...من نمي دونم!
ـ شما چه جوري مادرتون اونجا زندگي ميکنه واين رو نميدونيد؟
شايگان ازکوره در ميره وميگه:اين چه مزخرفاتيه که داري مي پرسي؟مگه همسر من اومده اينجا که اطلاعات عموميه شما رو بالا ببره؟
ميزنم زير خنده!پنج دقيقه ي تموم به قيافه ي سرخ شده ي شايگان ميخندم.بعدش از جام بلند ميشم وميگم:آقاي زرنگ،چون ديدي خونه ي ما پايين شهره يعني ما پشت کوه اومديم وهيچي حاليمون نيست؟واست متاسفم!چون من يکي رو نميتوني دور بزني!همونجوري که ميرم سمت در ميگم:حرف من همونه.دوروز ديگه خودم زنگ ميزنم دفتر وکيلت.فقط دوروز بهت وقت ميدم.بعدش بامامور ميام دم در خونت!
از
از دفترميام بيرون يه دربست ميگرم واسه خونه.دوساعت از زماني که از بيمارستان اومدم بيرون ميگذره که ميرسم خونه.رضا خونه است.سلام ميکنم وميرم تواتاقم.
ـ کدوم قبرستوني بودي؟
ـ بيمارستان!
ـ دوساعت پيش که مرخص شدي!اين دوساعته کجا بودي؟
ـ توي راه!
ـ اين چهار قدم راه دوساعت ميکشه؟
ـ هرجوري دوست داري فکرکن!
ـ شايگان نيومد؟
ـ نه.
ـ فردا اول وقت ميريم پاسگاه رضايت بدي.
ـ من نميام،تودوست داري برو!
ـ بامن بحث نکنا!هميني که ميگم!
ـ من رضايت نميدم،مي خواي چي کارکني؟
يه وره صورتم ميسوزه.دستش سنگين تر از قبل شده:توخيلي غلط ميکني!دم در آوردي واسه من؟
ـ زور نيست!شاکي منم ،منم نميخوام رضايت بدم!
ـ ببند دهنتو!فهميدي؟
جوابش رونميدم ولي ميدونم که صبح باهاش نميرم پاسگاه.بعد از سه هفته بدنم رو رها ميکنم زير دوش آب.پاي راستم هيچ حسي نداره.تمام ماهيچه هاي پاي چپم درد ميکنه بس که سنگيني بدنم رو تحمل کرده.حتي توي آيينه نگاه نميکنم وسريع باندرو دور صورتم ميپيچم.
محبوبه،زن رضا واسه شام صدام ميکنه ولي هيچ ميلي ندارم.ميگم نميخورم وروي تخت ولو ميشم.زندگيم داغون تر از قبل شده.فرم استخدام شرکت خدماتي که يک روز قبل از تصادف رفته بودم هنوز روي ميزه.احتمالا تاالان يه منشي ديگه گرفتن.اگرم نگرفته باشن حتما من رو با اين صورت باند پيچي شده قبول نميکنن.بايد زودتر تکليف زندگيم مشخص بشه.
صبح با صداي رضا از خواب ميپرم:پاشو حاضرشو.
ـ گفتم که نميام!
لگدش ميخوابه توي پهلوم:پاشو بهت ميگم!
ـ رضا،من ديه نميخوام!من ميخوام اون بچه سوسل بفهمه که همه چيز رو نميشه باپول خريد!من رضايت نميدم!
ـ تو گه ميخوري!انگار پول داره از سروروش ميره بالا که اينجوري داره به بخت خودش لگد ميزنه!احمق اون پول زندگي خودتم عوض ميکنه!يکي دوقرون که نيست!حاليته؟
ـ نه حاليم نيست!من رضايت نميدم!
بازوم رو ميگره واز جابلندم ميکنه.هلم ميده سمت کمد وميگه: 5 دقيقه ديگه آماده بودي که هيچ وگرنه هرچي ديدي از چشم خودت ديدي!
5دقيقه ميگذره ومن آماده نشدم.مياد تو اتاق وميبينه هنوزلباس هاي خونگيم تنمه.سرخ ميشه.دادميزنه:فکرکردي بزرگ شدي؟وقتي مثل بچگيت کبابت کردم ميفهمي!کمربندش رو درمياره!ومن فقط ضربه هاي اول ودوم روحس ميکنم. بدنم بي حس ميشه وفقط صداي جيغم تمام گوشم رو پرميکنه!بعد از يک ربع محبوبه رضارو ازم جدا ميکنه. احساس ميکنم استخوان هاي دستم ودندم که تازه خوب شده دوباره شکسته.نمي تونم بدنم رو تکون بدم. بي حرکت به ديوارتکيه ميدم وفقط از هق هقم بدنم ميلرزه.
خيلي وقت بود که اينجوري کتک نخورده بودم.يادبچگيم ميافتم که رضا همين جوري پولايي رو که بابا بهم ميداد ازم ميگرفت.انقدر ميزدکه ديگه نتونم بلند شم.يک ساعت بعد باهزار بدبختي از جابلند ميشم وبه بدن کبودم نگاه ميکنم.خوبه صورتم توي بانده وگرنه خداميدونست الان چه قيافه اي بااين کبوديا پيداکرده بودم.وقتي اين صحنه ها رو دوباره پيش خودم تکرار کردم فهميدم که درست ترين تصميم رو گرفتم.
رضا شب برميگرده خونه وفقط يه چيزي ميگه:فردا يا مياي بريم پاسگاه يا ديگه اينجا جايي نداري!پوزخندم رو از زير بانداژنميينه.باخودم ميگم:مگه قبل از اين اينجا جايي داشتم؟فکر ميکنم يه دختر اگه هرچي نداشته باشه حداقل به زيباييش تکيه ميکنه ويه همراه واسه زندگيش پيدا ميکنه،ولي من... با اين پاي چلاق واين صورت از ريخت افتاده ديگه آينده اي هم واسم نمونده.مثل تمام سال هاي قبل فقط سجاده ي مادرم واشک هايي که تاخودسپيده رهام نميکنه ميشه يه مرحم واسه زخم هاي دلم.
ساعت شيش صبحه ورضاهنوز خوابه.يه بار ديگه نامه اي روکه نوشتم ميخونم:
سلام.
نمي تونم بهت بگم بابت رفتنم متاسفم.چون نه تو ناراحتي ونه من.نمي تونم برادر صدات کنم چون همه چيز برام بودي به جز برادر.نمي تونم بگم دلم برات تنگ ميشه،چون وقتي پيشت بودم دلتنگ بودم!دلتنگ زندگي.دلتنگ روزهاي خوبي که ميتونستم داشته باشم وتو نزاشتي!
فقط يه چيز ميگم هيچ وقت نمي بخشمت!هيچ وقت.
واسه هميشه ميرم.دنبالم نگرد.پيدام نميکني.
ساکت دستيم رو که چيزهاي ضروري توشه رو برميدارم وبازجري که راه رفتن باعصابرام داره از خونه ميزنم بيرون.هواي خنک صبح يکم سرحالم مياره.تازه احساس آزادي ميکنم.ميخوام زندگيم رودوباره بسازم.بدون هيچ حدو مرزي.تا ساعت 9 صبح توي خيابونا پرسه ميزنم.ساعت نه با يه تاکسي ميرم دم دفتر مهام،وکيل شايگان. به منشيش ميگم که بهش بگه من اومدم.از اتاقش مياد بيرون منو راهنمايي ميکنه داخل اتاقش.
ـ حالتون چطوره؟
ـ خوبم.
ـ قهوتون سرد ميشه،بفرماييد.
ـ موکلتون تشريف نميارن؟
ـ بهش زنگ زدم.ميرسه.شما...هنوز منصرف نشديد از تصميمتون؟
ـ چرا بايد منصرف بشم؟
ـ شايگان حتي حاضره دوبرابر مبلغ ديه رو...
ـ من قبلا به خودشون هم گفتم،همه چيز پول نيست!
ـ ميشه يه سوال ازتون بپرسم؟
ـ بفرماييد.
ـ شما از روي احساستون داريد...
ـ شما وموکلتون چقدر خودشيفته هستيد!واقعا شايگان چي داره که من بخوام ازش خوشم بياد؟
ـ پس چرا...
ـ به خودم ربط داره!
تااومدن شايگان چيزي نميگه.شايگان مياد وباهمون لحن تلخ هميشگيش سلام ميکنه.ريش دو روزش نيش زده ومعلومه اين دو روزه اصلا حوصله ي هيچ کاري رو نداشته.از اينکه روي مخش بودم بي اختيار يه لبخند روي صورتم ميشينه.شايگان به مهام نگاه ميکنه.انگار داره بانگاهش ميپرسه:تونستي راضيش کني؟وسرتکون دادن مهام به نشونه ي نه باعث ميشه آهش در بياد!عصبي نگاهم ميکنه وبعد نگاهش ليز ميخوره روي ساکم که کنار پامه.پوزخندي تمام صورتش روپرميکنه.چند دقيقه در سکوت ميگذره.يهو بلند ميشه وميگه:پاشو!
ـ کجا؟
ـ مگه نگفتي عقدت کنم؟پاشو بريم محضر!
ـ هان؟
ـ چيه ؟نکنه پشيمون شدي؟
ـ نه!از جا بلند ميشم وزير لب ميگم:يارو موجيه!عجب غلطي کردما!بامهام خداحافظي ميکنه واز اتاق ميزنه بيرون.منم بامهام خداحافظي ميکنم وبازور از پله هاي دفترش پايين ميرم.توي ماشينش که يه بنزه مشکيه نشسته وسرش رو به فرمون تکيه داده.در عقب روباز ميکنم وميشينم.سرش رو بالا مياره واز توي آيينه ميپرسه: گواهي فوت پدرت...
ـ همراهمه!وباز هم پوزحندي روي صورتش ميشينه.
کفرم درمياد وميپرسم: ميشه بگيد واسه چي هي پوزخند ميزنيد؟
ـ تو چند سالته؟
ـ چي؟
ـ اينقدر هول شوهر رو داري؟
بي اختيار صدام ميره بالا وميگم:ببند دهنتو!تو چه فکري باخودت کردي؟فکرکردي عاشق اين دک وپوزت شدم؟ يا عاشق اين اخلاق مزخرفت؟بزار روشنت کنم پسرجون،اين تصميم من نه از سر احساس بود نه هرچيز مزخرف ديگه اي که توي اون کله ي پوک تو ميچرخه!الانم که عقدم ميکني نه من باتو کار دارم ونه تو بامن!دوتا غريبه ايم فهميدي؟ازت هيچي هم نمي خوام به جز مهرم که همون ديه ي پامه!
بي اختيار صدام ميره بالا وميگم:ببند دهنتو!تو چه فکري باخودت کردي؟فکرکردي عاشق اين دک وپوزت شدم؟ يا عاشق اين اخلاق مزخرفت؟بزار روشنت کنم پسرجون،اين تصميم من نه از سر احساس بود نه هرچيز مزخرف ديگه اي که توي اون کله ي پوک تو ميچرخه!الانم که عقدم ميکني نه من باتو کار دارم ونه تو بامن!دوتا غريبه ايم فهميدي؟ازت هيچي هم نمي خوام به جز مهرم که همون ديه ي پامه!
با چشماي گرد شده نگاهم ميکنه.حرفام که تموم ميشه سري تکون ميده وراه مي افته.جلوي در يه محضر نگه ميداره وميريم تو.نمي فهمم که چرا اينقدر عجله داره!شناسنامه هارو ميزاره روي ميز.دفتر عاقد رو امضا ميکنه بعدچيزي در گوش عاقد ميگه واز اتاق ميره بيرون.عاقد با تعجب نگاهم ميکنه ومي پرسه:دخترم مشکلي باهم داريد؟ميگم:نه و با تعجب شونه بالا ميندازم.خطبه رو که ميخونه شناسنامه ها وعقدنامه رو ميده دستم وميگه:خوشبخت بشيد.
پيش خودم ميگم:خوشبختي چي هست؟تا قبل از اينکه نمي دونستم چيه،اميدوار بودم بعد از اين بفهمم.از اتاق ميام بيرون.کنار پنجره وايستاده وداره به شلوغي خيابون نگاه ميکنه.خسته به نظر ميرسه!انگار که يه کوه عظيم رو گذاشتند رويه شونه هاش.صداش ميزنم:شايگان؟
ـ آقاي شايگان!اخمام ميره توي هم وبا غيض شناسنامش رو ميدم دستش.سوار ماشين ميشم وبازهم عقب ميشينم. راه ميفته به سمتي که نميدونم کجاست.بعد از چند دقيقه ميگه:غريبه،چرا زندگيم رو نابودکردي؟
ـ بخاطر اينکه تو زندگي منو نابود کردي!
با تاسف سري تکون ميده وميگه:چند روزي رو بايد اجباراً تو خونه ي من باشي تا بگردم واست يه خونه پيدا کنم. چيزي نميگم وبه بيرون نگاه ميکنم. آهي ميکشه وميگه:من داشتم ازدواج ميکردم. نامزدم يک ماه ديگه از اسپانيا مياد.
پوزخندي ميزنم وميگم:مثل همون دختره؟
ـ نه!اون که خدمتکار خونمه،با اصرار من اين کارو کرد.
ـ اگه راستش رو ميگفتي اين کارو نميکردم!
ميزنه روي ترمز. برميگرده عقب وميگه:راست ميگي؟
ـ چرا بايد دروغ بگم؟ خودت آيندت روخراب کردي!
ميزنه روي پيشونيش. حالش رو درک ميکنم. خودش بادستاي خودش زندگيش رو نابود کرده. منم زماني اين کار وکردم که حاضرشدم بارضا توي يه خونه زندگي کنم.با حرص پاشو ميزاره رويه گاز ويه ضرب ميره.خونه اش توي فرمانيه است. جلوي در يه خونه ي ويلايي با ريموت در رو باز ميکنه. خونه ي بزرگيه،حياط سرسبزش با انواع و اقسام گل ها ودرختچه ها تزيين شده. خوده ساختمون که سه طبقه است با سنگ سفيد نماخورده وخيلي بزرگ به نظر ميرسه. حال و هواي خونه آدمو ياده امارت هاي قاجاري ميندازه.وارد ساختمون ميشيم.داخل خونه با بيرونش سيصدوهشتاد درجه فرق داره.يه راه روي کوتاه که يه جاکفشي بزرگ از چوب گردو وبعد يه جالباسي از همون جنس اولش قرار داره وبعد وارد يه سالن بزرگ با مبل هاي قهوه اي سوخته ي سلطنتي ميشه.کف سالن پارکت نخودي داره واز تميزي برق ميزنه. بعد از سالن يه راه پله ي مارپيچ به سمت بالا ميره. شايگان به طرف پله ها ميره وهمونجوري کسي رو صدا ميکنه: منا...منا!
تمام ديوار هاي خونه ديزاين شده وکلي تابلو روي ديوارا آويزونه.چند دقيقه بعد همون دختري که اون روز ديدم از پله ها مياد پايين و روبه شايگان ميگه:بله آقا؟
ـ کمک کن ايشون برن توي يکي از اتاق ها!
دختره که اسمش مناست نگاهم ميکنه وجا ميخوره.با تته پته ميگه:کدوم.... اتاق آقا؟
ـ فرق نداره،يکي رو براش مرتب کن.
ـ چشم. بعد مياد سمت منو زير بغلم وميگيره که کمکم کنه. ميگم:اينجوري که تو منو گرفتي خودم هم نميتونم راه بيام! برو اون ور خودم ميام. منا ازم فاصله ميگيره وتا پله ها همراهيم ميکنه. شايگان زودتر ميره بالا وتو يکي از اتاق ها گم ميشه.اعصابش خيلي داغون شده. ميدونم. خودم هم احساس عذاب وجدان دارم. ولي اگه حماقت نمي کرد و بهم ميگفت اين اتفاق نمي افتاد. سعي ميکنم به مشکلات اون فکر نکنم وبه آينده ي خودم فکر کنم. شايگان ميخواست يه خونه برام بگيره.اين خيلي خوب بود. اينجوري ديگه کاملا مستقل مي شدم.
منا من رو به يکي از اتاق هاي طبقه ي دوم مي بره.طبقه ي دوم يه سالن کوچيک تر از سالن پايين با يه دست مبل راحتي بادمجوني ويه LEDبزرگ 52اينچ بايه آشپزخونه با ست کامل سفيذ مشکي و دوتا اتاق داره. اتاقي که منا منو مي بره اونجا يه اتاق با کاغذ ديواريه صورتيه.يه تخت با روتختيه سورمه اي با يه کمد هم توي اتاق هست. از خلوتي اتاق ميفهمم که اتاق مهمون هاي ناخونده اي مثل منه!
ميپرسه:کاري نداريد؟
ـ نه،مرسي! از اتاق ميره بيرون درو ميبنده.روي تخت ولو ميشم. ديشب نخوابيده بودم و حسابي خوابم مياد.با اينکه خيلي گرسنمه ولي نميفهمم کي خوابم ميبره.ساعت 2 از خواب ميپرم.دل ضعفه امونم رو بريده. شالم رو درست ميکنم وازاتاق ميرم بيرون. با صداي عصاها که ميخوره روي پارکت هاي کف سالن منا ميفهمه بيدار شدم. از توآشپزخونه سرک ميکشه. منو که ميبنه مياد جلو وکمک ميکنه که دوتا پله ي آشپزخونه رو بالا برم.ميگم:گرسنمه!
ـ الان غذا گرم ميکنم.ونگاهش رو ازم مي دزده.
پشت ميز ميشينمو ميگم: تو چرا از من ميترسي؟
ـ .... .
ـ اگه بخاطر قضيه ي اون روزه که چيز خاصي نيست! يه مشکلي بود بين منو وشايگان که حل شد!
ـ ... .
ـ ببينم نکنه شايگان چيزي بهت گفته؟دعوات کرده بخاطراون روز؟
ـ نه!نه....
ـ پس چي؟
ـ هيچي!
ـ مطمئن؟
ـ آره!
ـ پس آشتي!
ـ ... .
ـ من جز خانواده ي اونها نيستم.يه جورايي مثل خودتم!با من راحت باش!
ـ راحتم!
ـ باشه بابا اصلا هرجوري دوست داري باش!
ظرف غذا رو ميزاره جلوم. غذا قورمه سبزيه. اولين قاشق رو با ولع ميخورم.خيلي خوشمزه است! ميگم:خودت درست کردي؟
ـ خوب نشده؟
ـ عاليه!ميگي خوب نشده؟چه حرفا!
تا دونه ي آخر برنجش رو ميخورم وميگم:مرسي،واقعا عالي بود!
سرخ ميشه وميگه:خواهش ميکنم!
ـ من از بچگي آشپزي کردم ولي هيچ وقت نتونستم همچين غذايي بپزم! واقعا عالي بود!
سرش رو ميندازه پايين وچيزي نميگه. وقتي ميبينم معذبه برميگردم توي اتاق. هيچ کاري ندارم واسه انجام دادن. بخاطر همين هم حوصله ام بعد ازنيم ساعت سر ميره.از اتاق ميام بيرون که ميبينم شايگان روي يکي از مبل ها نشسته وسرش رو گرفته بين دستاش. بايد يه چيز ي رو بهش ميگفتم. سرفه اي ميکنم.متوجه ي حضورم ميشه وسرش رو مياره بالا. ميگم: مزاحم نيستم؟
ـ کارتو بگو!
ـ نمي خوايد بريم پاسگاه...واسه رضايتو...؟
ـ چرا. باشه واسه فردا!
ـ راستش،...يه چيزي رو بايد بدونيد.
ـ چي؟
ـ من ...من نمي خوام برادرم چيزي از ...از اين که ما...يعني...
ـ خوب؟
ـ نمي خوام چيزي بدونه!
ـ چرا؟
ـ اولا که به شما ربطي نداره،....
ـ دومش؟
ـ دوما...من...من از دست اون فرار کردم! حالا چرا بايد بدونه؟
ـ فرار کردي؟چرا؟
ـ اينم به شما ربطي نداره! اخماش ميره تو ي هم وميگه:باشه.من چيزي بهش نميگم!سري تکون ميدم وميرم توي اتاق. تمام روز رو به آينده ي مبهمم فکر ميکنم. آينده اي که هنوز نميدونم بايد چه جوري بگذرونمش.بخاطر پام نميتونم از پله ها زياد بالا وپايين برم.ولي اتاقي که توش هستم رو به باغ باز ميشه.قرمزي گل ها از همون فاصله بين درختا خودنمايي ميکنه.اين باغ توي بهار ميشه يه بهشت مجسم!
صبح روز بعد با شايگان ميريم پاسگاه وبعد از رضايت دادن سندخونه ي شايگان آزاد ميشه. افسري که اونجاست ميگه: خانوم ديروزبرادرتون اومده بودن اينجا وسراغتون روميگرفتند.
يخ کردم. شايگان گفت:آقا لطفا اگه بازم اومدن،هيچ وآدرس و شماره اي از من بهشون نديد!
ـ چشم.
توي راه شايگان ميگه:يه خونه برات قول نامه کردم. ميخواي ببينيش يا بعداز اينکه مبله شد ميري ببيني؟
ـ برام مهم نيست! بدون حرف برميگرده خونه وبعد از پياده کردن من گازش رو ميگيره وميره. روز دوم توي خونه ي شايگان هم توي سکوت محض ميگذره.جو خيلي مزخرفيه. تو اي اين دو روز منا حتي يه بار هم هم کلامم نشده. سکوت وتنهايي داره ديوونم ميکنه! هيچ چيز اين خونه قابل تحمل نيست. مخصوصا شايگان!نميدونم چرا ولي از غرور مزخرفي که تويه قيافه اش موج ميزنه خوشم نمياد! درسته من يه جورايي خودمو بهش تحميل کردم ولي اون حق نداشت با من اينجوري رفتار کنه! اون همه ي آينده ي منو نابود کرده بود وتازه بايد کلي هم ازم ممنون ميشد که کارشو به دادگاه نکشيده بودم!
اون امارت يه جورايي مرموز بود!يه خونه به اون بزرگي ويه نفرآدم يکم عجيب بود!خيلي دلم ميخواد بدونم که چرا تنها زندگي ميکنه ولي چون منو اون غريبه ايم حق پرسيدن ندارم.
دوروز ديگه هم به همين منوال ميگذره.ديگه داره صدام در مياد که توي شب چهارم شايگان مياد پشت در اتاق ودر ميزنه. شالم رو ميکشم روي سرم وميگم:بله؟
دروباز ميکنه و همون جا جلوي در وايميسته.ميگه:وسايلات رو جمع کن.فردا ميري خونه ي خودت!
به اين فکر ميکنم کهبهتر نبود از اول به شايگان ميگفتم که براي رضايت دادن بايد يه خونه برام بگيره وپول عملم رو بده؟واقعا قصد از اينکه زنش شدم چيه؟اين قانون رو گذاشتند که زندگي آينده ي يه دختر مثل من تامين بشه!حالا که من خودم قرار گذاشتم که با شايگان غريبه باشم چرا زندگيش روخراب کردم؟از کي ميترسيدم؟از رضا؟از اينکه پيدام کنه؟مثلا اگه با شايگان باشم نميتونه پيدام کنه؟
اشتباه کرده بودم!اين روخوب ميدونستم!ولي چه جوري بايد جبرانش ميکردم؟نميدونستم! بدنم يخ کرده بود.يادمه هميشه بابا ميگفت هيچ وقت بد ديگري رونخوايد!چون اولين نفري که ضرر ميکنه خودتونيد!بايد با شايگان حرف ميزدم!ولي به چه قيمتي؟به قيمت خرد شدن غرورم؟ به قيمت اعتراف کردن به اشتباهم؟چي بايد ميکردم؟
از اتاق اومدم بيرون.منا آماده شده بود که بره.منو که ديد پرسيد: کاري داريد خانوم؟
ـ آقا کجان؟
ـ بالا تو اتاقشون!ميخوايد صداشون کنم؟
ـ نه ممنون!
منا خداحافظي کردو رفت.از پنجره ي باز سالن هواي خنکي ميومد.خنکي اونجارو به خفگي اتاق ترجيح دادمو همون جا نشستم!اگه بهش ميگفتم اشتباه کردم چي کارميکرد؟نميگفت منو مسخره کردي؟نميگفت بازندگي من بازي کردي؟چي بايد ميکردم؟
فکر کردن به اين موضوع خسته ام کرده بود.نفهميدم کي رويه همون مبل خوابم برد.
ـ خانوم،خانوم؟صدايه منا بود.چشمامو باز کردمو درحالي که تمام استخوان هام دردميکرد،به اطراف نگاه کردم.گفت:آقا گفتن بيدارتون کنم.
ـ مرسي.
ـ گفتن بعد از صبحونه بريد پايين.منتظرتونن.
انتظار چيز خوبي نبود.من يه عمربود انتظار کشيده بودم!انتظار روز هاي خوش رو! انتظار محبت رو! وحالا درست تويک قدمي تمام آرزوهام ترديد عين خوره به جونم افتاده.ميدونستم برگشتنم به اون خونه يعني دوبرابر شدن تمام مشکلات.يعني بدبختي مضاعف.ولي چي کار ميتونستم بکنم؟
شايگان توي سالن پايين نبود.حدس زدم بيرون باشه.نگاهي به بنز مشکي اش انداختمو گفتم:با اين که به من نزده؟اگه زده بود الان درب داغون شده بود.
صداش نزاشت بيشتر از اين فکرکنم:آماده اي؟
ـ آره.
سوار ماشين شدم.وهمچنان عقب نشستم.ميخواستم بدونه که هنوزم باهم غريبه ايم! غريبه هايي که تصميم لعنتي من بهم وسلشون کرده!
خونه اي که برام گرفته نزديک خونه ي خودشه.يه خونه ي 170 متري دوخوابه.خونه اي که واسه يه نفر آدم خيلي زياده! يه سالن بزرگ که يه طرفش يه دست مبل راحتي سفيد مشکي ويه TV بود.کف سالن يه فرش کوچيک 6 متري خورده بود.طرف ديگه سالن ميخورد به آشپزخونه وآپني که ميزهم هست.يه آشپزخونه که همه چيز داره ورنگ جيغ قرمز ظروفش تويه چشم ميزنه. يکي از اتاق ها يه ست کامل گل بهي داره.يه تخت دونفره با ميزوآيينه ويک کمد.با خودم ميگم چرا تخت دونفره گرفته؟؟؟جوابي واسه سوالم ندارم.توي اتاق ديگه کمد لباس ويه کتابخونه ي خالي هست.
شايگان رو نميفهمم.من زندگيش رو نابود کرده بودم ولي اون... صداش رفت وسط افکارم:يه دختري بعد از ظهر مياد واز اين به بعد پيشته وکمکت ميکنه!شماره ي
نظرات شما عزیزان: