داستان
داستان

کاش میدونستی جهانم بی توالف نداره
منوي اصلي
صفحه اصلي
پروفايل مدير
عناوين وبلاگ
آرشيو وبلاگ
پست الكترونيكي

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید من پوریا17سالمه واین وبلاگم موضوع خا30 نداره هرچی باشه میذارم واگروبلاگ خواستیدپیام بگذارید
آرشيو
مرداد 1392
تير 1392
نويسندگان
پوریا
کد هاي جاوا

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 3
بازدید کل : 19076
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

جزای عشق3  <-PostCategory-> 

قنبري که سيني روگذاشت روي ميزم شايگان بهش گفت: براي منم يکي بيار!

ـ چشم آقا.اين رو قنبري گفت وبرگشت به آبدارخونه.

فنجونمو اورده بودم بالا وميخواستم اولين جرعه اش روفرو بدم که تلفن زنگ زد.باحرص فنجون روگذاشتم سرجاشو جواب دادم:بله؟

ـ چه خبر خانوم راد؟

ـ از صبح که تشريف نداشتيد کلي ادم زنگ زدند وسراغتون رو گرفتند!

ـ مثلا؟

ـ مهندس جليلي ونماينده ي اون شرکت خارجيه چندباري تماس گرفتند!

ـ اوه!خوب شد يادم انداختي!ديگه کي زنگ زد؟

ـ آقاي مهام ومهندس بهراد هم تماس گرفتند.

ـ خيلي خوب.يکي يکي زنگ بزن بهشون،وصل کن به اتاق من.

ـ بله!شماره ي تمام کسايي که اون روز زنگ زده بودند رو ميگيرم و دونه دونه وصلشون ميکنم به شايگان.ساعت نزديک 2 شده وهمه جمع کردند که برن براي ناهارولي من همچنان پشت ميزم نشستم ودارم خورده فرمايشات شايگان روانجام ميدم.آخرين کاري که ازم خواسته بود اين بود که تمام فايل هاي مربوط به شرکت مهان افق روبراش ببرم.تمام فايل هارو توي فلش کپي کردم و بردم توي اتاقش.فلش وازم گرفت وگفت:برو پرونده هاشم از توي بايگاني بيار.

دست به سينه شدم و گفتم:مهندس ساعت رو ديديد؟

نگاهي به ساعت انداخت وگفت:وقته ناهاره؟

ـ اگه اجازه بديد!

ـ باشه.برو ناهارتو بخور بعد پرونده ها روبيار.

با اخم گفتم:بله!چشم.

خندش گرفت و گفت:حالا چرا اينقدرباحرص؟خودت که اوضاع روميبيني!ميبيني که چقدر کارريخته سرم!درک کن ديگه!

ـ کارتون زياد نميشه اگه سروقت بيايد شرکت!

يه تاي ابروشو انداخت بالاوگفت:بله؟؟!

ـ روز اولي که من اومد اينجا،بهم گفتند روي وقت شناسي کارمنداشون خيلي حساسن! ولي متاسفانه،مدير اين شرکت خودش رعايت نميکنه!پس از باقي کارمنداتونم انتظار نداشته باشيد!

به پشتي صندليش تکيه دادوگفت:از زود اومدن خودت دلخوري،يا از دير اومدن من؟

ـ از نداشتن برنامه دلخورم!

ـ ميدونستي خيلي جسوري؟نميترسي بندازمت بيرون؟

ـ حرف حق رو بايد زد!

دستي به موهاش کشيدوگفت: اما نه به هر قيمتي درسته؟

ـ من از بچگي يادگرفتم براي زندگيم،براي راحتيم بجنگم! هر قيمتي روهم براي اين کار حاضرم بدم!

ـ عجب! خيلي خوب،ميتوني بري!پرونده هارم نميخواد بياري!

ازاتاقش ميام بيرون.از اينکه دربرابرش موضعه گرفتم خوشحالم!از اينکه حداقل بخاطر کوتاهي هايي که سرکارش ميکنه ميتونم خردش کنم راضيم!اينجوري تلافيه کاري که باهام کردو سرش درمياوردم!البته نبايد زياده روي ميکردم! بايد احترام مدير بودنش روهم نگه ميداشتم.

از اتاق شايگان که ميام بيرون مشتاق رو کنار ميزم ميبينم.يه نگاه به من مياندازه وميگه: شما هنوز اينجاييد؟مگه نميريد ناهار!؟

ـ داشتم ميرفتم!

ـ پس بفرماييد!منم دارم ميرم سلف.

نميدونم چرا اصلا از اينکه مشتاق سعي داره خودشو به من بچسبونه خوشم نمياد.جلوتر از اون وارد سلف ميشم و بعد از گرفتن غذا برخلاف هميشه ميرم سمت ميزي که همه ي دخترا روي اون مينشينند بلکه اين مشتاق کنه دست برداره!روي صندلي انتهايي ميز ميشينم که مشتاق ميگه:خانوم راد!اونجا که خيلي شلوغه!شما ميتونيد توي شلوغي غذا بخوريد؟ تشريف بياريد اينجا!

ـ ممنون مهندس! من جام خوبه! با کلافگي دستي به موهاش ميکشه وروي صندلي ميشينه. يکي از دختراي کنار دستم ميگه:خوب چرا پانميدي بهش؟

نگاهش ميکنم.سن وسالي نداره شايد 20! ولي موهاي رنگ کرده اش رو يک وري ريخته توي صورتشو آرايش غليظ چشماش خبراز کمبود اعتماد به نفسش ميده!!! ميگم:فکر کنم اينجا محل کاره!

پوزخندي روي صورت دختره ميشينه وميگه: خو آدم توي محل کارش پاميده ديگه!

ـ داشتن من لياقت ميخواد،که من اونو توهيچ مردي نديدم!

ـ اوه! بابا اعتماد به سقف! پسره همه چي تمومه!ديگه چي ميخواي؟

ـ انسانيت! اين يه مورد رونداره!

ـ من اگه جاي تو بودم باکله قبول ميکردم! پوزخندي گوشه لبم نشستو توي دلم گفتم: همينه که هيچ کس تره هم براتون خورد نميکنه!!!

بعد از خوردن ناهار ميرم بايگاني وپرونده هايي رو که شايگان ميخواد روبرميدارم.در اتاقش روميزنم.صداي بفرماييدش که مياد ميرم تو.پرونده هارو که دستم ميبينه ميگه:من که گفتم نميخواد بياريشون!

ـ اگه ناراحتيد برشون گردونم؟!

باخنده گفت:نه!بزار باشه! از دفترش ميام بيرون وروي صندليم ولوميشم.نيم ساعت بعد صداي تلفن مياد:بله؟

ـ ببخشيد مادموزل!اگه احيانا به برنامه هاتون لطمه اي وارد نميشه،اين شماره ي مهندس جليلي رو واسه من بگيريد!

صداي خندمو که ميشنوه ميگه: خو شما ادعاي برنامه داشتن داريد ديگه!

ـ من ادعايي ندارم مهندس! ولي از شما که مثلا مدير يه شرکت به اين بزرگي هستيد انتظار هست که برنامه داشته باشيد!

ـ بله !حالا شماره ي اين جليلي روميگري يانه؟

ـ بله، الان! شماره ي جليلي رو ميگيرم و وصل ميکنم به شايگان.

يک ماه از بستن قرارداد با اون شرکت خارجيه ميگذشت وقرار بود به خاطر سود زيادي که شرکت کرده بود يه جشن توي خونه ي شايگان برگذار بشه.تمام کارمنداي شرکت البته به جز دخترا هم توي اين جشن دعوت داشتند.هنوز دودل بودم که اصلا برم به اين مهموني يا نه!

ـ خو چرا نميخواي بري؟

ـ نميدونم!

ـ اگه نري فکر ميکنه يه چيزي هست!

ـ خوب يه چيزي که هست!دلم نميخواد بيشتر از اين باهاش درارتباط باشم! همين جوريش هم توي شرکت به زور دارم تحملش ميکنم!من از اون بدم مياد آرزو ميفهمي؟

ـ الاغ! تو به عنوان زن سابقش ازش بدت مياد،نه به عنوان کسي که داري توي شرکتش کار ميکنه!دروغ رواگه خودت باور نکني ديگران باور نميکنن!تو ديگه بايد بين اين دوتا نيمه ي وجودت تفکيک قائل بشي!

ـ يعني برم؟

ـ په نه په!بمون ور دل من!

ـ آخه آرزو الان من برم،اون مشتاق نکبت ميخواد خودشو بچسبونه! منم که اصلا اعصاب مصاب ندارم يهو يه چيزي بهش ميگم بد ميشه!

ـ ولش کن بابا! از اين ادما زياد پيدا ميشن!بخواي محلشون بدي پدرت دراومده!

ـ حالا چي بپوشم؟

ـ کي هست؟

ـ جمعه ي هفته ي ديگه!

ـ تا اون موقعه ميريم باهم يه چيزي ميخريم!

ـ ميگم ميخواي بپرسم ببينم همراه ميزارن بياريم،تورو هم ببرم!؟

ـ اول از همه که من نميام اينجور مهمونيا! بعدشم خره خودتو سبک نکن!

ـ خيلي خوب،کار نداري؟من برم سرکارو بارم.

ـ نه،خداحافظ.

تلفن رو قطع ميکنم ونگاهم ميافته به پرونده اي که شايگان بهم داده تا ريز فاکتورا رو براش دربيارم!اصلا حوصله ي اعداد و ارقام روندارم ولي بايد تا اخر وقت اداري تحويلش بدم.يه قلم کاغذ برميدارم ومشغول کارميشم.حدوده ساعت5 تمومش ميکنم و کاغذارو برميدارم وميرم توي اتاق شايگان.برگه رو ميزارم روي ميزش وميگم:امر ديگه اي نداريد؟

نگاهي به برگه هاميندازه وميگه:کامله ديگه؟

ـ شک داريد؟

ـ نه بابا! حداقل بعد از اين شش ماه کارکردنت فهميدم تو يکي کارتو کامل انجام ميدي!

ـ پس چرا پرسيديد؟

با شيطنت به چشمام خيره شد وگفت:واسه درآوردن حرص تو! لبخندي که داشت توي صورتم پخش ميشد رو سريع جمع کردم و گفتم:چرا فکر ميکنيد که حرصم درمياد؟

ـ درنمياد؟

ـ نميدونم!

ـ اين يعني درمياد ولي داري انکار ميکني!

ـ باشه مهندس!شما هرجوري دوست داري فکر کن!

ـ مهموني که مياي؟

ـ بايد ببينم کارم جور ميشه يانه!

ـ بله بله!يادم رفته بود شماواسه هرکارتون برنامه داريد!

ـ من برم مهندس؟

ـ بفرماييد!

از اتاق اومدم بيرون به حرف هاش فکرکردم.به اين که ديگه خيلي وقت بود وقتي باهام حرف ميزد از انزجار به حالت تهوع نمي افتادم! با وجوده تمام بدي هايي که درحقم کرده بود ولي اونم واسم مثل ادمهاي معمولي اطرافم شده بود!مثل مشتاق،مثل اين دختراي وراج،مثل قنبري!که فقط شخصيتشون زماني که باهاشون حرف ميزدم يا کارشون داشتم برام وجود پيدا ميکرد.

لباسي که براي جشن گرفته بودم يه ماکسيه مشکي استين کوتاه واکسي بود که دامنش ماهي ميشد.روي کمرش يه سگک بزرگ ميخورد وتوي تنم خيلي شيک به نظر ميرسيد.آرزو که لباسه روتوي تنم ديدگفت:خيلي خوب شدي!خصوصا با رنگ قهوه اي موهات خيلي مياد! ميدوني اين لباس خوراکش اينکه موهاتو لخت بريزي دورت!ميخواي بري آرايشگاه؟

ـ نه بابا! مگه چه خبره؟ خودم توي خونه يه کاريش ميکنم!

ـ ميخواي من بيام موهاتو درست کنم؟

ـ زحمتت ميشه!

ـ زحمتي نيست!ساعت3 بيام خوبه؟

ـ واسه ناهاربيا!

ـ نه! مامان تنهايي غذا بهش نميچسبه!ميگه توکه تو هفته خونه نيستي،حداقل جمعه ها ناهار پيش من باش!

ـ ماماني!

ـ گمشو! نهال راه بيفت بريم!دير ميشه ها! از اتاق پرو ميام بيرون وپول لباس رو حساب ميکنم.هرچقدر اصرار ميکنم که شام رو بريم خونه ي من قبول نميکنه. 

تمام اون يک هفته اي که به مهموني مونده بود بين رفتن يا نرفتن درکش مکش بودم.آرزو ميگفت توکه لباستم گرفتي چرا نميخواي بري؟ومن هيچ جوابي براش نداشتم. شايد آرزو راست ميگفت ومن بايد ميرفتم.به قول آرزو من توي دنياي شايگان ديگه دوتا شخصيت پيدا کرده بودم! يکي نهال راد که يک روزي زنش بوده،يکي نهال راد که الان منشيه شرکتشه. بايد سعي ميکردم که نه زماني که منشيشم يادم بيفته زنش بودم و نه زماني که يادم ميافته زنش بودم به اين فکر کنم که الانم منشيشم!

پنج شنبه شايگان نيومد شرکت.ميدونستم که رفته تاکاراي جشن رو راست وريست کنه! طبق معمول هميشه روي يکي از ميزها تنها نشسته بودم و مشغول خوردن ناهارم بودم که مشتاق درست روي صندلي جلوي من نشست وگفت:مزاحم که نيستم؟

با لحني که خودش بفهمه يعني مزاحمي گفتم:نه!

خودشو زد به کوچه ي علي چپ و گفت:شمام فردا ميايد جشن؟

ـ معلوم نيست!

ـ چرا؟کاري داريد؟

ـ شايد کار پيش بياد!

ـ اگه بخوايد بيايد با همسرتون ميايد ديگه؟ نه؟

با خودم گفتم:اين حالا فکر ميکنه من شوهر دارم که اينجوري خودشو ميچسبونه؟

ـ من ازدواج نکردم!

ـ حدس ميزدم! دخترايي مثل شما،هميشه دنبال بهترين ها ميگردن!

ـ که تاحالا نديدم!

ـ پيدا ميشه! به زودي! نگران نباشيد!

زير لب گفتم :نکنه تويي؟

ـ چيزي گفتيد؟

ـ شما چيزي شنيديد؟

ـ نه!

ـ پس چرا ميپرسيد؟

ـ فکر کردم چيزي شنيدم!

ـ افکارتون اشتباه مهندس!خيلي وقتا شما اشتباه فکر ميکنيد! اين روگفتم وازجام بلندشدم وبعد از تحويل دادن ظرفم برگشتم به واحد خودمون.

اصلا حوصله ي مشتاق وحرف هاي صدتا يه غازش رو نداشتم! پشت ميزم نشستم و به فردا فکر کردم که جشن شايگان چه جوري ميتونه باشه!

ساعت 3 بعد از ظهر جمعه آرزو اومدو افتاد به جون موهام! اول سه چهارباري اتو مو کشيد وبعد چتريام که بلندتر از حدمعمول بود رو با يه پروتز برد بالا وبقيه ي موهامو لخت ريخت دورم. وقتي لباسم روپوشيدم ديدم آرزو راست ميگه!با موي لخت تويه اون لباس خيلي خوشگل شده بودم! يکم هم آرايش ملايم کردم وزنگ زدم که دوتا آژانس بياد.يکي براي آرزو يکي براي خودم. آرزو گفت: خوش بگذره!

ـ اگه اين مشتاق بزاره!

ـ حرف حسابش چيه؟

ـ چميدونم! دلش خوشه الکي خودشو بچسبونه به من!

ـ چيزي بهت نگفته؟

ـ غلط ميکنه بگه!با اين ناخونام چشماشو درميارم!

ـ اوه!چه خشن!

ـ من يه جوري رفتارميکنم که کسي نتونه پاشو از گليمش بيشتر دراز کنه!

ـ بله استاد!دست پرورده ايم!

ـ آرزو به نظرت اگه رضا بدونه من دارم ميرم همچين مهموني چيکارميکنه؟

ـ سرتو ميزاره لب باغچه و...پخ پخ!

ـ آره واقعا!

ـ هيچ خبري ازش نداري؟

ـ نه!

ـ نميخوايم ازش خبري بگيري؟

ـ بايد بگيرم؟

ـ نميدونم....ولي خوب..هرچي باشه اون داداشته!

ـ داداش نه!ملکه ي عذاب!

ـ ميدونم خيلي ازش دلخوري ولي...

همين موقعه زنگ خونه روميزنن.ميگم:بيخيال !پاشو بريم که مامانت نگرانت ميشه!

با آرزو ميايم بيرون و بعد از خداحافظي هرکدوم سوار يکي از تاکسي ها ميشيمو ميريم سمت مقصدمون!

ساعت 7:15 دقيقه رسيدم به خونه ي شايگان.تمام حياط بزرگش با ريسه هاي رنگي روشن شده بود.گل ها ودرختچه هاي حياط زير نورشون خودنمايي ميکردن.تقريبا تمام مهمونا اومده بودن.به جز چندنفر از بچه هاي شرکت کسي رونميشناختم.هاج و واج يه گوشه وايستاده بودم که صداي مشتاق اومد:خانوم راد!مسيا نگفته بودشما هم دعوت داريد!

ـ سلام.

ـ سلام عرض شد!حالتون چطوره؟

ـ ممنون!

ـ خيلي خوب شد که اومديد!بفرماييد به اتاق پرو راهنماييتون کنم.وبه سمت يکي ازاتاق هايي که گوشه ي باغ براي پرو درست کرده بودند راهنماييم کرد.لباسم روعوض کردم و وبعد از تجديد آرايش رفتم بيرون.بين اون شلوغي شايگان رو ديدم.سريکي از ميزها بود وداشت با مهندس جليلي خوش وبش ميکرد!رفتم جلو. شايگان باديدن من لبخند زد وگفت:سلام خانوم راد! خوش اومدي!

ـ سلام مهندس. موفقيتتون رو دوباره تبريک ميگم!

ـ ممنون!

ـ البته ميدوني که اگه مديريت خوب من توي کارات نبود به اينجا نميرسيدي!

خنديد وگفت: بله البته مادام! شما نماد برنامه ريزي شرکت ماهستيد!

ـ بله!البته!

ـ بايد بگم علاوه بر جسور بودن شيطون هم هستي! 

ـ نظر لطفتونه مهندس!

سري تکون داد ومنم رفتم تنها روي يک ميز نشستم تا به باقي مهموناش برسه! به جمعيت نگاه ميکردم که بدون خستگي وسط پيست رقص،ميرقصيدن. از همه سني هم بودند.جوان ، پير، ازدواج کرده،مجرد! خلاصه همه توي هم ميلوليدن! اين اولين باري بودکه همچين مجلسي مي اومدم. اصلا به اين چيزا عادت نداشتم.توهمين فکرا بودم که صداي مشتاق اومد: خانوم راد،افتخار ميديد؟

با انزجار نگاهش کردم و گفتم:نه،ممنون!

روي صندلي نشست وگفت:راستش رو بخوايد خودم هم زياد از اينجور مجلس ها خوشم نمياد. وقتي ديدمتون شکه شدم.چيزي ميخوريد براتون بيارم؟

ـ خير!

خواست باز هم چيزي بگه که صداي شايگان اومد:هومن،فکر کنم خانوم شاکري کارت داره! هومن از جاش بلند شد وگفت:با اجازه. ورفت! نفس راحتي کشيدم وبه شايگان گفتم: مرسي! خيلي کنه است!

ـ اگه بخاطر کارخوبش نبود تاحالا صد دفعه از شرکت پرتش کرده بودم بيرون!منشي قبليم هم سرهمين آقا اخراج شد!

ـ چرا؟

ـ دختره بدبخت رو اغفال کرده بود. بهش هشدار داده بودم که سرش به کار خودش باشه ،ولي انگار ادم بشو نيست! ولش کن، چرا تنها اومدي؟

ـ با کي بايد مي اومدم؟

ـ همسرت!

ـ پرونده ي کسايي که استخدام ميکني رو نميخوني نه؟ من مجردم!

ـ جدي؟

ـ تعجب کردي؟

ـ آره!

ـ چرا اون وقت؟

ـ فکر ميکردم متاهل باشي!

ـ چرا هميچين فکري کردي؟

ـ دليلشو بگم اعتماد به نفست پدرمو درمياره! بيخيال!

ـ پس حتما بايد بگي!

دستي کشيد لاي موهاشو باخنده گفت: آخه دختراي خوشگل کمتر ميترشن!

با جبهه گيري گفتم: ترشيده دختراي شرکتتن که ميخوان به زور خودشون رو قالب کنن!

ـ آره! خدايي راست ميگي! کم وکسري نداري؟

ـ نه ممنون!

يکم همونجا نشستم وبه اطراف نگاه کردم. توي چند روزي که توي اين خونه بودم وقت نکرده بودم بيام و حياطش رو درست وحسابي ببينم! گلهاي سرخ درست مثل يه ديوار کناره ي راه هاي سنگي روگرفته بود وبوي ياس همه جا پخش شده بود. وسط تمام اين زيبايي ها سفيد امارت که بانور هاي مختلفي روشن شده بود مثل يه مرواريد بود.

داشتم از اون فضا لذت ميبردم که يه صداي غريبه رو شنيدم: ببخشيد، ميتونم اينجا بشينم؟

سرمو آوردم بالا وبا چهره اي مواجه شدم که باعث شد دهنم باز بمونه! هيکل چهارشونه واون عضله هاي بازو درست مثل استخوان بندي شايگان بود. موهاي خوش حالت قهوه اي وصورت برنزه واون چونه ي چهارگوش خبراز ارتباط نزديک پسر با شايگان ميداد.تنها تفاوتي که باعث شد بفهمم اين کسي که جلوم وايستاده شايگان نيست چشماي سبزي بود که زير اون ابروهاي پرپشت خودنمايي ميکرد.

ـ بفرماييد!

پسر روي صندلي روبه روييم با پرستيژي که خيلي شبيه شايگان بود نشست وگفت: مسيا شما رو بهم معرفي نکرد!

ـ من منشيشونم!

ـ اوه! خيلي خوش وقتم!

ـ وشما؟

ـ من برادر کوچيک تر مسيام! ايليا!

ـ از شباهتتون بايد حدس ميزدم!

ـ شما تنهاييد؟

ـ بله!

ـ عجب! چرا نميريد پيش همکاراتون؟

ـ زياد رابطه ي صميمي باهاشون ندارم! ترجيح ميدم از طبيعت اينجا استفاده کنم!

ـ اين امارت واقعا فوق العاده است! خود من وقتي ميام اينجا دلم ميخواد چند هفته اي بمونم! ميدونيد سکوت اين خونه خيلي آرامش بخشه!

با خودم فکر کردم که اگه اون چند روزي که اينجا بودم اگه مغزم پراز افکار ضدونقيض نبود حتما سکوتش واسه من آرامش بخش ميشد نه ديوانه کننده!

ـ بله! حتما بايد همينجوري باشه!

ـ خيلي از ديدنتون خوشحال شدم!

ـ منم همينطور!

ـ خدانگهدار! به احترامش بلند شدم و راه رفتنشو که از پشت با شايگان مو نميزد رو تماشا کردم! 

از خلقت عجيب خدا بودکه اين دوتا برادر اينقدر عجيب شبيه هم بودند! صداي بم ومردونه ي هردوشون باعث ميشد آدم ناخوداگاه به حرفاشون گوش بده! ايليا از مسيا کوچيکتر بود پس حتما حول وهوش 28 بود.به نظر من چشماي ايليا که سبز روشن بود خيلي ايليا رو جذاب کرده بود!چشماي توسي مسيا بخاطر اون حاله ي قرمزي که هميشه ي خدا دورش بود آدم رو ناخوداگاه خسته ميکرد! 

توي همين فکرا بودم که صداي نکره ي مشتاق دوباره بلند شد: مثل اينکه حرفاي ايليا بدجوري بردتت توي فکرا!

ـ خانوم شاکري خوب بودند؟

ـ مهندس شايگان چطور؟

ـ چه علاقه اي داريد که دورو بر من بپلکيد؟

جا خورد! فکر نميکرد يکاره بزارم توي کاسه اش! با من من گفت: من فقط داشتم...از اينجا رد ميشدم!

ـ من نميدونم که چرا رد شدناي شما هميشه بايد از کنار من باشه!

عصبي شدو گفت: فکر کنم مهندس زيادي بهت اعتماد به نفس داده!

ـ من اعتماد به نفس خدايي دارم!... در برابر آدمهاي بي شرمي مثل تو!

اين روگفتم واز جام بلندشدم. هيچ رقمه نميتونستم مشتاق رو تحمل کنم!نور کم و آهنگ تانگويي که توي فضا پخش ميشد انگار روي تمام اون آتيش شور و اشتاياقي که جمعيت رو در برگرفته بود آب ريخته بود! همه جا ساکت شده بود وفقط صداي آهنگ مي اومد.بيشتر جمعيت دونفر دونفر وسط پيست داشتند ميرقصيدن!

نگاهم که به اون ها مي افتاد يادخودم مي افتادم! ياد تنهاييم! ياد اينکه کسي رو ندارم که سرمو بزارم روي شونه اش واحساس آرمش کنم! سرم روآوردم بالا ونگاهم بانگاه ايليا تلاقي کرد.نگاهش بوي آرامش ميداد! کاش چشماش آبي بود! اينجوري به شخصيت آرومش بيشتر مياومد!

همونجوري به چشماي سبز ايليا خيره بودم که از کنار گوشم صداي شايگان اومد: ديدي گفتم دختراي خوشگل نميترشن؟

ـ منظورت چيه مهندس؟

ـ خوب داداش مارو تور کرديا!

ـ من که نميفهميدم چي ميگي!

ـ شايد! ولي داداش ما که بدجوري خيره ي جناب عالي شده!

ـ پس بهتره مواظبش باشيد!

ـ چرا؟

ـ که يه وقت نيفته تو دام من! من به طعمه هام رحم نميکنم!

با حيرت گفت: چي؟

خنديدمو گفتم : شوخي کردم بابا!

ـ فکر کردم توهم ازهمون دختراي سوء استفاده گري که بهت گفتم!

ـ نخير!من اينجوري نيستم!

ـ ميدونم!

ـ من که فکر نميکنم اينجوري باشه که شما ميگيد ولي اگه اينجوريه بهتره با برادرتون صحبت کنيد که بيخيال شه!

ـ چرا؟

ـ شما وصله ي من نيستيد!

ـ اوه ببخشيد ملکه ويکتوريا! شب بود تاجتون رونديدم!

ـ پس بهتره بريم توي نور تا ببينيد!

ـ تو چي فکر کردي؟فکر کردي من داداشمو ميدم به منشيه شرکتم؟ اعتماد به نفست کولاکه ها!

ـ اول از همه که دلتونم بخواد! دوم از همه من خودم قبول نميکنم!

باخنده گفت : باشه مادموزل! اين روگفت ورفت سمت مهمونا! اين شايگان ها هم يه چيزي شون ميشدا! يکيشون طلاقم ميداد واون يکي زوم ميشد روي من!

موقعه ي شام ظرفم رو برداشتم و فقط يکم از باقالي پلو باماهيچه اي که بدجوري چشمک ميزد کشيدمو برگشم سرميزم!مشغول خوردن بود وبه اين فکر ميکردم که چرا دنياي من پر از راه هايي که شايد موقعيت هاي خيلي فوق العاده اي باشه ولي بخاطر اون تصميم لعنتيم بايد قيدشو ميزدم! اگه ايليا واقعا ازم خوشش اومده باشه چي؟ من چي؟ اصلا حسي بهش داشتم؟ به سوالم پوزخند زدمو جوابم رو دادم: آخه يه ساعته مگه علاقه به وجود مياد؟ من فقط از رنگ چشماش خوشم اومده! همين! 

احتمالا اونم از قيافه ي من خوشش اومده! اين شايگان هم يه چيزيش ميشه ها! کدوم علاقه؟ آخه مگه ميشد يه ساعت علاقه به وجود بياد؟بيخيال اين فکرو خيالا شدمو غذام رو خوردم.

ساعت 10 شب بود. جشن هم چنان ادامه داشت ولي خسته شده بودم و ميخواستم برگردم! لباسم رو عوض کردمو بين جمعيت دنبال شايگان گشتم.کنار ايليا وايستاده بود وداشت باهاش حرف ميزد.رفتم جلو. شايگان که لباس هاي عوض کرده ي من رو ديد گفت: ميري؟

ـ آره ديگه! بايد برگردم!

ـ هنوز جشن تموم نشده ها!

ـ ميدونم، ولي خسته شدم!

ـ خيلي خوب، هرجور راحتي!

ـ ممنون بابت پذيرايي! خيلي عالي بود!

ـ مثل خودم!

ـ اوه! مهندس دوباره خودشيفتگيت گل کردا!

ـ به تو رفتم خانوم کوچولو!

باخنده گفتم : درهر صورت ممنون!

ـ خواهش!

بعد روم رو کردم به سمت ايليا وگفتم: از آشنايي با شما هم خيلي خوش حال شدم!

ـ منم همين طور!

از هردوشون خداحافظي کردم و از خونه ي شايگان زدم بيرون.خونه ام فقط دوتا خيابون با اونجا فاصله داشت.نتونستم از اون هواي خوب بگذرمو پياده راه افتادم سمت خونه.

درست مثل تمامي خاطرات که يه روز غبار فراموشي روش رو ميپوشونه، خاطرات اون شب وايليا هم به دست فراموشي سپرده شدند! روزها بدون تغيير خاصي ميگذشت وهمه چيز روال عادي خودش رو داشت.اون روز بايد راس ساعت 12 چک ميکردم که يک چک 1 ميلياردي که سود يک ماه کارمون بود وصول ميشه يا نه.بخاطر کارهاي سنگيني که سرآدم رو گرم ميکرد تازه ساعت 12:30 يادم افتاد که بايد زنگ بزنم به بانک.تلفن رو برداشتم و شماره ي بانک روگرفتم: بانک مرکزي بفرماييد؟

ـ سلام خسته نباشيد!

ـ ممنون.

ـ ببخشيد ميخواستم ببينم که چک آقاي جليلي به حساب آقاي شايگان وصول شده يانه!

ـ چند لحظه صبر کنيد.... خير! حساب ايشون خالي بوده!

ـ شما مطمئنيد؟

ـ بله!

ـ خيلي ممنون.گوشي رو قطع ميکنم وميرم به اتاق شايگان.سرش حسابي توي حساب وکتابه. ميگم: مهندس؟

ـ بله؟

ـ چک مهندس جليلي پاس نشده!

سرش رو ميگيره بالا وبا بهت ميگه:چي؟

ـ چک جليلي... وصول نشده!

ـ براي چي؟

ـ حسابش خالي بوده!

ـ برو بگيرش ببينم! بر ميگردم و شماره ي جليلي رو ميگيرم ولي گوشيش خاموشه. خونه اش هم کسي برنميداره! شايگان که ميبينه رفتنم خيلي طول کشيده از اتاقش مياد بيرون و ميگه: چي شد؟

ـ گوشيش خاموشه، خونشم کسي برنميداره!

ـ برو کنار ببينم! وخودش مشغول شماره گرفتن ميشه.نا اميد که ميشه ميگه: يعني چي شده؟ کامران که از اين کارا نميکرد!

ـ نميدونم!

ـ خيلي خوب! به کارت برس. برميگرده به اتاقش و در روميبنده.ولي از قيافه اش معلوم که حسابي رفته توي فکر. يک ساعت بعد ميگه که دوباره جليلي رو بگيرم .ولي جواب همچنان همونه! ساعت 3 ديگه طاقت نمياره واز شرکت ميزنه بيرون.حدس ميزنم که رفته باشه دنبال جليلي.

شايگان تا آخر وقت اداري برنميگرده!يکم اوضاع نگران کننده ايه! دو روز ديگه مهلت اولين چکمونه وتمام اميدمون به اين چک وصول نشده بود!اگه پول تا پس فردا نمي اومد توي حساب تقريبا همه چيز ميريخت بهم وبدبخت ميشديم! 

فرداي اون روز شايگان باقيافه ي داغون اومد شرکت.قبل از اينکه بره توي اتاقش و در روبکوبه بهم روبه دخترا گفت:شرکت تعطيله! بفرماييد خونه هاتون! نميدونستم که چرا اينقدر پريشونه! دخترا با غرغر از جاشون بلند شدند واز شرکت زدند بيرون.وقتي سالن خالي شد در اتاق شايگان رو باز کردم و همونجوري که دست به سينه به چهارچوب در تکيه داده بودم گفتم: چي شده مهندس؟

سرش رو از روي ميز بلند کردو گفت: جليلي رفته!

ـ کجا؟

ـ اگه ميدونستم که خودم با دستاي خودم خفه اش کرده بودم!

ـ يعني معلوم نيست کجاست؟

ـ نه!پولا رو برداشته وفلنگ روبسته!

ـ حالا....حالا چي ميشه؟

ـ نميدونم! فعلا زندگيم رو هواست! خواستم اجازه بگيرمو برم خونه که تلفنش زنگ زد. نگاهي به نمايشگر گوشيش انداخت وفورا جواب داد: بله...سلام...نه!تو چه خبر.... چي؟؟؟ ... کجا؟...آره آره بلدم!...خوب....ازکي؟....باشه باشه!...نه حتما ميام!..مرسي که خبردادي! ... خداحافظ!

گوشي رو قطع کردو سريع شماره گرفت.گفتم: چي شده؟

ـ پيداش کردم!

ـ کجا؟

کسي که اون طرف خط بود گوشي روبرداشت و نزاشت که جواب منو بده: سلام هومن! خوبي... جليلي رو پيدا کردم!...آره دارم ميرم سراغش!....پاشو سريع بيا اينجا! تنها نميشه برم! ....ميگم نميشه!....هومن وقت ندارم بايد....آخه....احمق جون نميشه!....هومن!( اين رو با داد گفت!) ...به درک! اين رو گفت وگوشيش رو قطع کرد.با تشويش طول وعرض اتاقش رو قدم ميزد و بلند بلند فکر ميکرد.صدام رو صاف کردم و گفتم: مهندس؟

انگار که تازه متوجه ي من شده باشه گفت: هان؟

ـ من ميام!

ـ کجا؟

ـ مگه نميخوايد بريد دنبال جليلي؟من باهات ميام!

باخنده گفت: تو؟

ـ مگه چيه؟

ـ اونجا جاي زنا نيست!

ـ مگه زنا چشونه؟

ـ نميشه!

با اعتماد به نفس وغرور نگاهش کردم.با درموندگي دستي کشيد توي موهاش و گفت: نميشه!

نگاهمو ازش نگرفتم.بازم نفسش رو باحرص داد بيرون گفت: آخه....

ـ مسئوليتش باخودم!

ـ خيلي خوب!راه بيفت بريم!

کيفم رو برداشتم و دنبالش راه افتادم. وارد آسانسور که شديم گفت: گوش بده ببين چي ميگم، اونجا جيکت نبايد دربيايد! ميشيني توي ماشين.اگه سر نيم ساعت برگشتم که هيچ، اگه نيومدم زنگ ميزني به پليس! فهميدي؟

ـ آره!

ـ خيلي خوب! راه بيفت!

سوار بنز مشکي شايگان ميشيم وميريم سمت جايي که نميدونم کجاست.

ـ کجا داريم ميريم؟

ـ جليلي يه سوله ي توليدي بيرون شهر داره! اشکان گفت اونجاست!

ـ حالا چرا اينقدر عجله داري؟

ـ چون ساعت 5 بيليط داره واسه دوبي!

ـ ازکجا ميدوني؟

ـ دادم بچه ها ليست پروازا رو چک کنن!

ـ مگه رفيق صميميت نبود؟

ـ چرا خير سرش!

ـ نميخواي به پليس خبر بدي؟

ـ پس تو رو واسه چي ميبرم؟

ـ خوب چرا ازالان نميگي؟

ـ چون يه تسويه حساب شخصي با اين بشر دارم!

خواستم باهاش بحث کنم که گوشيش زنگ خورد: بله...سلام....کي اومدي؟...خوبه! ... خسته نيستي؟ ....من دارم ميرم خارج شهر.سوله ي جليلي رو بلدي؟...آره همونجا!....ايليا سريع خودتو برسون داداش!...هيچي نپرس! بيا خودت ميفهمي!....نه....فعلا!

گوشيش رو که قطع کرد گفت: ايليا هم داره مياد!

حدوده دوساعت بعد پشت يه تپه ي خاکي که ديد نداشت به سوله ماشين رو پارک کرديم وراه افتاديم سمت سوله.درست يک تپه قبل از سوله شايگان وايستاد وگفت: خوب...همينجا بمون اگه تا نيم ساعت ديگه برگشتم که هيچ اگه نه زنگ بزن پليس!

ـ باشه!

ـ نهال...اشتباه نکني ها! اين مارمولک رو من ميشناسم!

ـ حواسم هست!

ـ من رفتم! ايلياهم ميرسه مواظب خودت باش!

اين روگفت ودويد سمت سوله.چند دقيقه اي ميشد که از شايگان خبري نبود.آفتاب ظهر مستقيم مي تابيد روي فرق سرم.کلافه شده بودم و ميخواستم برگردم سمت ماشين که يه صدايي از پشت سرم شنيدم.يعني کي بود؟بايد چي کار ميکردم؟ يه تيکه چوب که کنار پام افتاده بود رو برداشتم وپشت يه بوته پناه گرفتم.ترس تموم وجودم رو گرفته بود.دستام ميلرزيد وعرق بدي روي بدنم نشسته بود.يعني کي بود؟؟؟


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 13:36 توسط پوریا | نظر بدهيد
مطالب پيشين
» فیلم مبتذل موبایلی از یک دختر که پسری را تکان داد +
» جزای عشق/قسمت اخر
» جزای عشق10
» جزای عشق9
» جزای عشق8
» جزای عشق7
» رمان تک عشق/قسمت اخر
» رمان تک عشق20
» رمان تک عشق19
» رمان تک عشق18
» رمان تک عشق17
» رمان تک عشق16
» رمان تک عشق15
» رمان تک عشق14
» رمان تک عشق13
» رمان تک عشق12
» رمان تک عشق11
» رمان تک عشق10
» رمان تک عشق9
» رمان تک عشق8





پيوندها


فندک برقی سیگار لمسی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اس ام اس داستان و آدرس eyyjounam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

پيوندهاي روزانه

ساختن وبلاگ
حمل ته لنجی با ضمانت از دبی
خرید از چین
قلاده اموزشی ضد پارس سگ
آی کیو مگ
مستر قلیون
یکانسر

 

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

طراح قالب

Power By:LoxBlog.Com & NazTarin.Com